-
۱۷
چهارشنبه 25 دی 1398 22:23
باید بتونم خودمو کنترل کنم خیلی زیاد منظورم عصبانیت نیست منظورم هیجان زدگی هست احساساتی شدن چیزی که باعث میشه قضاوت کنیم یا قضاوت نابجا کنیم و حرفهای نابجا در مکان و زمان نامناسب به شخص نامناسب بزنیم که باعث اضطراب یا استرس فرد روبرو شود ...سارا عاقل باش خیلی عاقل سکوت از همه چیز بهتره در این موارد اون کوچک هست هنوز و...
-
۱۶
سهشنبه 24 دی 1398 21:36
این ۱۶ امین هست خیلی دلم گرفته خیلی زیاد
-
۱۵
سهشنبه 24 دی 1398 10:12
در گذار از روزها:دی ماه کلا ماه خوبی برای من و ظاهرا برای ایران و این اواخر معلوم شده انگار کلا برای دنیا نیست ..هر چند اینا همش فقط القائات روحی و روانی هست وگرنه تمام ماهها و روزهای خدا زیباست اگر انسان خطاکار و جاه طلب اجازه بده و با تفکرات و اعمالش بد نکنه روزها و ساعتهای خدا رو ..واقعا عجب صبری خدا دارد ...دیماه...
-
۱۴
شنبه 21 دی 1398 22:42
از زندگی درسهای زیادی تا الان گرفتم و حتما درسها و امتحان های بیشتر و سخت تری در راه هست صبور بودن پذیرش واقعیت و مهربانی چیزهایی بودن که تونستم تا الان توی خودم تا حدی تقویتشون کنم اضطراب ترس عصبی بودن متاسفانه گاهی وقتا قضاوت نابجا و یا حتی خودقضاوت و خودخوری صفات نکوهیده ای هستن که باز هم متاسفانه نتونستم هنوز...
-
۱۳
سهشنبه 17 دی 1398 18:23
این پست ۱۳ ام هست اینجا ساعت ۶ و ربع به وقت خونه ما هست روی مبل نشستم و از پنجره تراس به اپارتمان روبرویی نگاه میکنم از اوناست که نمای اون تلفیقی از سنگ با نمای رومی و چراغانی زیر سقف ها هست یه جورایی میدرخشه ادم احساس میکنه توی واحدهای اون اپارتمان زندگی جاری تر و درخشان تره ...میدونم که قطعا این فقط یه حس از راه دور...
-
۱۲
شنبه 14 دی 1398 11:09
امروز یهو رفتم باغ ارم توی بارون اما خیلی ساکت بود دلمان بسیار گرفته چه باور دردناکی شده زندگی
-
۱۱
جمعه 13 دی 1398 11:34
این غم این ضایعه این رفتن دردناک تر از حد تصور هست برای ما بماند به تلخی این روزها ۱۳ دی ماه ۹۸ روز جمعه روز شهادت سردار دلها
-
۱۰
چهارشنبه 11 دی 1398 12:58
رضا تا الان تا همین لحظه بارها و بارها خواسته بدونه من سهم الارثم را چکار کردم با هزار روش خواسته ازم دربیاره ولی خیلی زود متوجه منظورش شدم و پاسش دادم به شوخی و پیامک بی ربط مثلا من متوجه نشدم چی میگی همین الان پیام داده یارانه حمایتی به ما نمیدن گفتن ملک به نامتون هست منکه ملکی ندارم گفتم شاید به نام شما باشه اخه...
-
9
سهشنبه 10 دی 1398 19:27
بعضی شبا زیادی شبن اونقد که دلهره و دلشوره و دلتنگی دنیایهو میریزه تو دل آدمنه میشه بخوابیو نه میشه بیدار بمونی ...!.آقا من الان چند وقته شدیدا دلم باقلوا میخواد یه پیجی هم تو اینستا بود خونگیشو اماده میکرد ولی پرسیدم گفتش ارسال به شیراز نداره ..آخه چراااا
-
۸
دوشنبه 9 دی 1398 10:48
بعضی وقتا هست دلم میخواد بزنم یکی رو بترکونم اما نمیدونم چه کسی پس منصرف میشمامروز الحمدلله بسیار خوب هستم ..خدایا شکرت..پ.ن:اصلا مهم نیست که کی الان کنارشه، اصلا اهمیت نداره که کیو دوست داره و اصلا هم مهم نیست که دیگه منو میخواد یا نمیخواد... فقط و فقط و فقط این برام مهمه که من "دوستش داشتم"!!یه روزی یه...
-
۷
یکشنبه 8 دی 1398 11:47
امروز خدا روشکر بهترم اما هنوز موقع پیاده روی دردخفیفی دارم رفتم رو وزنه درست میگفتن ۳ کیلو وزن از دست دادم وقتی حقوق میگیرم پولها قسمت میشه مثل گوشت نذری انچه باقی میماند بسیار کم هست و مثل الان که تازه امروز ۸ ام ماه هست و حساب ما خالیاستادم پیشنهاد یه همکاری دیگه بهم دادن که ۲ تومن دستمزد داره اگر برنامه به خوبی...
-
۶
شنبه 7 دی 1398 11:35
هفته پیش بخصوص دو سه روز اخر هفته خیلی اذیت شدم کمی بیش از یک سال هست که این قلب سر ناسازگاری با من گذاشته تا دیروز ظهر قفسه سینه ام سنگین بود و دردناک انگار استخوان های سینه ام شکسته باشه دستم تقریبا بی حس بود و نفس کشیدن سخت که نه دردناک بود حالا این وسط درد معده هم اضافه شده بود پشت شونه ام به حدی میسوخت که حسابی...
-
۵
چهارشنبه 4 دی 1398 21:09
نمیدونم چرا اینطوری هستم این یه نوشته خیلی دلی هست خیلی مخصوص سارا هست یه حالی هستم انگار تو لایه های زمان گیر افتادم همش دوست دارم زودتر زمان بگذره کاش میشد برم به ۲۰ سال بعد ..غمگین نیستم دلم گرفته نیست حالمم خوب نیست
-
۴
سهشنبه 3 دی 1398 00:20
فاصله مدرسه پسرم تا خونه پیاده تقریبا ۴۵ دقیقه هست و پسرم هر روز این راه رو تا مدرسه میره البته تا یه جایی را پیاده میره حدود ۱۵ دقیقه و بقیه اش رو با مترو یا اتوبوس میره هر روز ساعت یک ربع به ۶ صبح توی اون تاریکی اول صبح با اون سرمای زیر صفر و منفی کوچه های خیلی خلوت با تمام وجودم و با تک تک سلولای بدنم آرزو میکنم که...
-
۳
شنبه 30 آذر 1398 11:22
به نام خدا شنبه خود را چگونه آغاز کردید؟در درمانگاه سپهر با یک فرزند بیمار امتحان شیمی دار که بخاطر شدت جراحات نتونست بره امتحانشم بده دیشب تا صبح نخوابید و نه خوابیدم انقدر که حالش بد بود توی ۱۳ سال مدرسه رفتنش و ۱۰ سال کلاس زبان رفتنش اولین باره که بخاطر بیماری امتحان اونم پایان ترم رو از دست میده کلا غیبت نمیکنه
-
۲
پنجشنبه 28 آذر 1398 22:58
امشب اینو مینویسم شاید سالها بعد که بچه هامون بزرگتر عاقل تر و پخته تر شدن از خوندن این پست یه لبخند خاطرات گونه بزنم یا یه لبخند پهن مادرانه ...امروز متوجه شدم پسرم چقدر بزرگ شده دختر عمه اش مبینا هم همینطور محمد و مبینا ۳ سال با هم اختلاف سنی دارم نگاههاشون به هم عکس هاشون دلبری کردن های مبینا نگاههای شرمگین محمد...
-
1
شنبه 23 آذر 1398 13:37
به نام خدا