متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

۴۱۶

دیروز که میرفتیم بیرون دیدم که خونه واحد ۳ (همون خودکشی کذایی) خالی هست و هیچی داخل واحد نبود نه وسایلهای برادرشوهربود و نه خودشون .....

آیا پدرشوهر  واقعا اونا رو بیرون کرده؟ 

در واحد ۴ طاق باز بود و دو سه تا اقا غریبه داخل بودن 

شاید هم میخوان بازسازی کنن؟!

فضولیم زیاد شده 

.

.

بعد نوشت:ساعت ۳عصر با تماس مادرشوهر که البته بسیااااااار ناراحت بود و گفتن اینکه قفل درها عوض شده و بیاید کلید جدید را بگیرید مشخص شد که واحد۳ از اینجا رفتن راستش ما ها همو زیاد نمیدیدیم گاهی توی راه پله یا جای دیگه در حد کوتاه اما واقعا خیلی ناراحتم که رفتن کاش اینجوری نمیشد و میشد با هم باشیم حتی اگه همو نبینیم کاش بشه برگردن دلم برای مادرشون واقعا میسوزه از همه بیشتر اون ناراحته .....

۴۱۵

هوای شیراز این روزا عجیب سرد شده 

همین الان که با دارم مینویسم منتظرم برقکار بیاد برای درست کردن سیمکشی خط تلفنی که  قطع شده به طبع اون نت وای فای هم قطع شده اما خب ما هر ماه پول تلفن و نت را دادیم تا رانژه برداشته نشه و خط بخاطر بدهی قطع نشه از پریروز دوبار تعمیرکار اومده و نتونسته درست کنه انقدر که جعبه سیم های تلفن در هم برهم بوده بار اول خط واحد ۳ را انداخت خونه ما که خط اونا بخاطر بدهی قطع بود دیشب دوباره اومد و اینبار خط واحد ۲ را انداخت خونه ما اینبار هم خط ۲ بخاطر بدهی قطع بود (عموهای پسرم ظاهرا قبض تلفن را پرداخت نمیکنن) هربار هم ۳ ۴ ساعت کار میکرد بینوا

هر دوبار که خط وصل میشد چون بدهی داشت میگفت با ۲۰۰۰ تماس بگیرید و شماره اعلامی شماره ما نبود اما طبق معمول پیرمرد پرحاشیه(پدررضا) اصرار اصرار که نه ربطی به سیمکشی نداره و شما حتما قبض ندادید که قطع شده از ما اصرار از اون انکار بدجوری اعصاب ما و تعمیرکار را بهم ریخت انقدر که اونا جمع کردن و رفتن و گفتن دیگه محاله پاشون را بزارن اینجا 

حالا امروز دوباره رفته یکی دیگه پیدا کرده اورده :(( شاید این یکی از پسش بربیاد ....هم از پس پیرمرد هم تلفن ...پسرم که الان احضار شده پایین که وردست اوستای برقکار باشه میگفت من نمیرم باباجون اعصابمو بهم میریزه انگار من اینجا رو سیمکشی کردم که به من میتوپه ....دیگه من پسر را دلداری داده و گفتم عیب نداره بچه جان پیرمردها کم حوصله و طاقت هستن شما اروم باش ....ولی خب خودم میدونم حق داره 

.....

روز جمعه هم سشوارمون سوخت روز بعدش ایفونمون سوخت و قشنگ برای اسفند تکمیل هستیم 

اونم که از ماشین پسرم 

کارت سوختمون چرا نمیاااد ...گفتم حالا که دارم به قول شیرازیا لُندِه میدم اینم بزارم روش 

امیدوارم به همین چیزا ختم بشه و ضرر بزرگتر نشه 

.....

اها اون سرویس بهداشتی ای بود که تعمیرات کردیم اونم معلوم شد ترکیدگی لوله از واحد ۲ طبقه ۲یعنی دقیقا زیر واحد ما بوده چون دیگه قشنگ لوله ترکید و سقف خونه پیرمرد نزدیک بود بریزه ستون توی پارکینگ که عین ابشار ازش اب میریخت با اینحال بازم اومدن بالا خونه ما بررسی کردن که مبادا از واحد طبقه ۳ اب داده باشه به واحد طبقه اول  طبقه ۲ هم نه ها طبقه ۱ !!!!!!

داستان داشتیم و داریم فعلا ....امیدوارم دیگه امشب حل بشه واقعا حوصله ندارم ....نمیدونم چرا چندوقته انقدر بی حوصله هستم حتی برای خونه تکونی عید دست به هیچی نزدم هنوز 


۴۱۴

دیروز که پسرم اومد خونه

اعصابش بهم ریخته بود برای کاری رفته بود سمت دانشگاه که یکی از بچه های دانشگاه که نمیشناختش هم با سرعت زیاد از بین ماشین پسرم تو لاین روبرو و ماشین دیگه توی لاین خودش عبور کرده با اینکه پسرم دستشو داده کنار تر ولی کشیده به ماشین و رفتتههههههه همینجور برای خودش رفته از گلگیر تااااا نصف در سمت شاگرد کشیده شده

وی بسیاااار عصبی شده بود چون نتونسته بود در لحظه از پلاک ماشین عکس بگیره

امیدوارم به قول اقایون : بدون رنگ در بیاد


۴۱۳

بعد از گذشت ماهها بی بارشی بالاخره بارید و از دیروز هوا ابری بارونی هست انقدر که در خواست برف هم از پرودگار عالمیان داشتیم امیدواریم دلمان را به دیدن برفی سفید روشن کنن مثل برف سال ۹۲ شیراز 

.

عمو دوباره جراحی کردن اونم یه جراحی سخت ولی باید دو هفته توی بیمارستان بمونن تا کبد بازسازی بشه و یه عمل سخت دیگه بعد دوباره شیمی درمانی اوضاع جالبی نیست دستشم ورم کرده و کبود شده امیدوارم توی این جنگ عمو پیروز باشه 

.

چنان کمر دردی گرفتم که قدرت خم و راست شدن را ازم گرفته با راه رفتن و نشستن مشکلی ندارم اما نمیتونم راحت بلند شم و بخوابم و یا خم و راست بکنم کمرم را درد نمیدونم از ستون فقرات هست یا ماهیچه ها 

۴۱۲

به همین زودی روزها تند و تند گذشتن و ۵ شنبه چهلم خاله هست 

وقتی که من ۲۳ یا ۲۴ ساله بودم یعنی وقتی پسرم ۲ /۳  ساله بود یکی از خانمهای فامیل نسبتا نزدیک ما که خب رفت و امد زیادی هم با هم داشتیم در اثر بیماری فوت کردن ایشون خیلی جوان بودن زیر ۳۵ سال سن داشتن و یه دختر خیلی زیبا و دوتا پسر دوقلو داشتن که خب هر سه سن و سالی نداشتن و هنوز نوجوان و کودک بودن خواهرها و مادر این فامیل ما توی مراسم هاش خیلی زیاد خیلی خیلی زیاد بی تابی میکردن و این خیلی روی من تاثیر بدی گذاشت و دچار یک دوره افسردگی و فکرهای عجیب غریب شدم که خب بالاخره برطرف شد هر چند یک سال و اندی طول کشید ولی از اون وقت تاب و تحمل بی تابی های ناشی از فوت را ندارم نمیتونم توی مراسم های اینجوری شرکت کنم و به شدت روم تاثیر بدی میزاره نکته ای که هست خب من قبل از این خانم جوان  دوتا مادربزرگ و پدربزرگم را به فاصله سه سال پشت سر هم از دست دادم که خب خیلی بهم نزدیکتر بودن اما اون تاثیر بد را نداشتن با اینکه خب اطرافیان هم بی تابی میکردن اما اون مرگ خیلی اثر بدی روی من گذاشت حتی فوت بابا هم با اینکه خیلییییییی طاقت فرسا بود اما اون تاثیر بد را نداشت اما الان فوت خاله هم همینطوره باعث شده دوباره گرفتاره اون حال بد بشم و نمیدونم چکار کنم ...دچار افکار بیهوده و نشخوارهای ذهنی عجیب شدم که دائم جلو چشمام هست ....بگذریم 

.

.

چند روز پیش یکی از همکارهای دانشکده یه چیزی برامون تعریف کرد که واقعا تعجب کرده بودیم گفتش چند سال پیش حدود ۱۵ ۱۶ سال پیش از یکی از اقوامشون ماشینی خریدن که چون پول لازم بودن زیر قیمت بهشون دادن و اونا هم ماشین را تا همین چند وقت پیش داشتن یعنی حدود ۱۵ سالی اون ماشین را داشتن تا اینکه دیگه تصمیم میگیرن ماشین را بفروشن و برای اینکه ظاهر ماشین خوب باشه میخواستن که ماشین را تمیز کنن و بشورن و تو خونه اینکار را انجام دادن گفتش شوهرم بهم گفت صندلی های ماشین را هم باز کنیم و کاملا تمیزش کنیم و توی حیاط صندلی ها را باز کردیم و دیدیم پشت یا نمیدونم زیر تشک صندلی عقب یه کیف نسبتا متوسط هست که وقتی بازش کردیم پر از پول و دلار و طلا بوده خیلی طلا و پول زیادی حتی برای الان بوده گفتش با شوهرم زنگ زدیم به همون فامیل دور که ازش ماشین را خریده بودیم و بالاخره ازشون پرسیدیم که شما چیزی گم نکردید که یهو فامیلمون بغضی شد و گفت همون ۱۵ سال پیش که ماشین را به شما فروختیم قصد داشتیم خونه بخریم همه پس اندازمون به اضافه دلار و طلاهای خانمم و دخترا را گذاشتیم توی یه کیف که ببریم بفروشیم اما نمیدونم از ما دزدیدن کیف را؟! گم کردیم ؟! نمیدونم چی شد انگار اب شد رفت زمین همه جای ماشین و پشت صندلی ها همه جاشو گشتیم و پیدا نکردیم که نکردیم و خونه رو هم نتونستیم بخریم و بخاطر بدهی مجبور شدیم که ماشین رو به شما بفروشیم زیر قیمت و پرسیده بود حالا چی شده که شما اینو میپرسید ؟؟ شوهرهم دیگه یه حرفایی سر هم کرد و بعدم به هر طریقی بود تونستیم مشخصات اون کیف و طلاها و پول و دلار رو ازشون بگیریم و جالب بود که کاملا جز به جز به یاد داشتن بعد از ۱۵ سال خلاصه دعوتشون کردیم خونمون و قتی کیف را بهشون دادیم  واقعا شوک زده شده بودن میکفتن خودشون همه زیر و روی ماشین را گشته بودن ولی پیدا نکرده بودن کیفو و به شدت گریه میکردن  که این مال بهشون برگشته بوده  اونم حالا با چندین برابر قیمت ...

.

پ.ن: 

از تمام اقساطی که امسال داشتم جز یکی که اونم سه تا قسط دیگه اش مونده همش تسویه شده