متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

۵۰

توی گروه ورثه مرحوم آق بزرگو هر شب برای هم سلفی میفرستیم و هر شب اشاره میکنیم که مواظب سایر لپ هاتون باشید بزرگ نشه

عاشق فیلم هندی هستم مخصوصا رقصاشون

کلت ۴۵ رو دوباره خوندم و اشراف زاده رو و هربار جذاب تره برام 

کتاب صوتی من ملاله هستم خیلی جالبه ولی فقط جالبه

بنظرم من زنده ام خانم معصومه آباد  بسیار بهتر از من ملاله هستم  ..هست



۴۹

مادرشوهر از طبقه پایین زنگ زدن احوال پرسی کردن(چقدر زشته برای من بجای اینکه من زنگ بزنم ایشون تماس گرفتن خجالت داره سارا) کلی احوال پرسی و اینا و اینکه هر چی لازم داری لیست کن میگم بچه ها (برادرشوهرا) برات بگیرن خب خدا رو شکر چیزی لازم نداشتم ولی قول گرفت که حتما چیزی خواستم بگم و خودم نرم خرید من میخواستم خداحافظی کنم ولی دیدم بنده خدا هی این پا و اون پا میکنن انگار میخوان چیزی بگن (کلا خیلیییی ادم کم حرفی هستن و بسیااار کم‌توقع ) خیلی زود متوجه شدم چی میخواد بگه اخه دائم میگفت نگران مریم و مرضیه(خواهرای رضا که همسن من هستن) هستم (نرس هستن )  و اینا متوجه شدم میخواد درباره رضا بدونه که خوبه یا نه من خودم مادرم حس و حال یه مادر بی خبر از فرزند رو خوب میفهمم و سریع متوجه میشم گفتم مادر جانم رضا هم خوبه ازش بیخبر نیستم جویای حالش هستم یهو صداش بغض شد و گفت خدا خیرت بده دختر منو از حالش بیخبر نزار ولی جلو پدرش چیزی نگو به خودم بگو گفتم روی چشمم حتما بعد یهو سرشوخی رو باز کرد خندید غم صداش رفت و ما را از خیر دنیا و آخرت همین بس که دومادر دارم و دو قلب نگران ما هستند و صادقانه مادر رضا رو خیلی دوست دارم بسیار صبور هستن و مهربان خدا برامون حفظشون کنه

۴۸

باید کسی در آغوشم می‌کشید، باید کسی آرامم می‌کرد. من قوی بودم اما دردها از من قوی‌تر شده‌بودند، من جسور بودم اما روزگار از من جسورتر شده بود، سیل اندوه را به سمتم روانه می‌کرد و می‌خواست بایستم و قوی باشم، اما دوام آوردن و ایستادگی در نهایت اندوه محال بود! من باید تنه‌ی درختی را محکم می‌گرفتم تا دوام بیاورم، و حوالی من هیچ درختی برای پناه بردن نبود!
همه‌ی ما از یک جایی به بعد از شدت بیچارگی‌، ریشه در زمین می‌کوبیم و درخت می‌شویم، سنگ می‌شویم، سخت می‌شویم و می‌ایستیم.
حقیقت این است که ما قوی بودیم؛ چون چاره‌ای به جز قوی بودن نداشتیم

.....

کاش می‌شد به هیچ‌چیز فکر نکرد، فکر کردن آدم را نگران می‌کند.
کاش می‌شد کسی را دوست نداشت، دوست داشتن آدم را ضعیف می‌کند.
کاش می‌شد دلتنگ کسی نبود، دلتنگی حواس آدم را پرت می‌کند.
کاش می‌شد به هیچ‌چیز و هیچ‌کس فکر نکرد، درها را بست، پرده‌ها را کشید، چراغ‌ها را خاموش کرد و در سکوتی محض و در یک خلأ ادراکی عمیق، آرامشی بدون واسطه را در آغوش کشید.
کاش می‌شد به مثابه‌ی اصحاب کهف خوابید و تا قرن‌ها بیدار نشد.
دلمان خوابی عمیق می‌خواهد این‌روزها...

۴۷

باید یه چیزایی رو بنویسم که نمیدونم نوشتنشون درسته یا نه پس فعلا درباره اش نمینویسم

دلم نمیخواد اتفاق بیوفته اما میوفته و من دارم از نگرانی میمیرم

نمیتونم فعلا توضیح بدم چه اتفاقی تا اخر مرداد که درباره اش بنویسم

نمیدونم شاید اگر شرایط جور دیگه ای بود اینهمه نگران نبودم

به قول ماشیرازیا : عامو حالو ای موقه وقتش بود؟

شاید هم همین موقع وقتش بوده  کسی از سرنوشت اطلاعی نداره پناه و توکل بر خدای نگهدارنده مهربان

پ .ن :

نگرانی های تمام نشدنی

تنفسی سخت

دلشوره ای مدام تا ابتدای شهریور

توکل برتو خدای خوبیها



۴۶

چشمهایش

نویسنده: بزرگ علوی

خیلی کتاب قشنگیه

....

چشمهایم

اثر: هوای بهار و میکروسکپ ازمایشگاه

اصلا جالب نیست طرفشم نرید

....

پ.ن:

آخرین قسط رو امروز دادم و تاااامااااام

بدهی تسویه شد و خلاص