امروز یه سری اپدیت داد گوشی من که چون رو اتوماتیک هست خودش اپ شد امااااااا اقاااااا دیگه هوم پیجش بالا نمیومد هییییچ اپلیکیشنی را دیگه نداشتم قشنگ یه صفحه کهکشانی سورمه ای بنفش ( بک گراند گوشیم ) فقط نمایان میشد بدون هیییییچ علائم حیاتی دیگه ای .....اقا یهو چتو شد که ایطو شد ستینگش کجا رفت اپدیته چی بود چرا همچین شد با لادن دل و جگر نداشته گوشی را بازرسی کردیم فقط همون کهکشان جلو رومون ظاهر میشد و یه علامت جفتی که میگفت صفحه را بکش بالا (تا اون موقع ندیده بودمش) گوشی من اینجوری بود که برای دسترسی به پیج های هوم باید ورق میزدم ..دوباره گوشی را خاموش روشن کردیم و ریست کردیم و عملیات مهندسی معکوس و غیر معکوس و ناسزاهای بی ربط و با ربط به شرکت مربوطه که مگه حالا وقت اپدیت شدن بود و اینا که گفتم: اَهههه لادن این علامت چیه که هی میگه صفحه رو بکش بالا گفتش چه میدونم خب بکش بالا ببین چیه و بله هومپیج و اپ ها اومدن بالا نگوووووو اپدیتش همینه دیگه ورق زدنی نیست بالا کشیدنیه
یعنیییی گفتم دیدی چی شد گوشی از دستم رفت ( گو شی هم که دیگه عضوی از اعضای حیاتی بدن شده اصن نباشه ادم ناقص العضو هست ) فعلا بخیر گذشت
.
دیروز یه سرررررر از ۳ صبح باران هاااا بارید تااااا ۱۲ شب داشت اب میبردمون که دیگه رضایت داد بره یه شهر دیگه
روزی روزگاری من:
مثلا یه روزی توی اینده توی روزهای پیری اون وقتی که تازه میخوام جوونی کنم اینجا را باز کنم بخونم و ببینم چکاره بودم تو روزهایی که فکر میکردم جوان هستم ....
گاهی به این فکر میکنم صد ساله دیگه سال ۱۵۰۱ یا حتی بیشتر ۱۶۰۱ اگر یهویی یکی گذرش به اینجا افتاد و منو از تو دل تاریخ بیرون کشید و خوند چه فکری دربارم میکنه ؟ چه حسی بهم داره ؟
اونم دغدغه های یه زن به این تاریخ را داره اصلا مثل ما حرف میزنن و میخونن و مینویسن؟
مثلا سال ۱۳۰۱ یا ۱۲۰۱ را که میخونم اونم نه زندگی ادمهای معمولی تاریخ را نه مردم کوچه خیابون و خونه های ریز و درشت را چون تاریخ از اونها چیزی ننوشته یا کم نوشته زندگی پادشاهان را قاجار و افشاریه و زندیه را بعد به خودم میگم کنار اون پادشاها و برج و باروهاشون توی اون زمانها یه روزی یه شبی زیر سقف همین اسمون توی همین زاویه همین جا که من وایستادم روی زمین یه زن معمولی درست همسن من هم وایستاده بوده و داشته با اسمون و زمین حرف میزده کاش میشد فهمید اون کی بوده شاید خود من بودم .....
سه شنبه ۲۱ دی ماه ۹۵ ساعت ۱۰ صبح :
سرمای همه زمستون ها و دی ماه های بعد از رفتنت موندگار شد انگار تو رفتی همه گرماها را با خودت بردی چشماتو بستی و دیگه چشم ما هم هیچ بهاری را ندید بعد از رفتنت ما موندیم و سرماهای دی ماه و بهاری که دیگه نیومد .
شب قبلش بهم زنگ زدی و گفتی فردا میای دنبالم .نیومدی ساعت ۸ تماس گرفتن حالت بد شده بردنت بیمارستان و ....ساعت ۱۰ خونه شلوغ بود از نبودنت
بابا جانم هزارسال هم بگذره غم نبودنت تازه هست ...
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست .
دوست دارم اینجا را تعطیل کنم
و احتمالا اینکار را میکنم و دوباره میرم بلاگفا
به قول معروف ما بچه اون محل بودیم یه مدت اومدیم اینوری
روز ۵ شنبه توی وبلاگ تیلو یه دوستی بهش پیشنهاد داده بود بافتنی تونسی را امتحان کنه ...من نشنیده بودم اسم این مدل بافتنی را وقتی رفتم توی گوگل و دیدم نگمممم که چقدرررر خوشم اومد من که ۵ ۶ ساله کاملا بافتنی را کنار گذاشته بودم و انگیزه ای برای اینکار نداشتم انگار یه حس تازه پیدا کردم خیلی خوشم اومد بنظرم کار هیجان انگیزی اومد بیشتر هم بخاطر رنگاوارنگ بودن کار هست ...دلم میخواد امتحانش کنم هم با قلاب هم با میل ...باید به کمد کامواهای مامان شبیخون بزنم
.
خیلی وقته که من تبدیل به چندتا ادم توی قالب یه جسم شدم و این داره برام ازار دهنده میشه دلم میخواد فقطططططط سارا باشم
.
میشه اگر اینجا را میخونید لطفا برای دوتا مورد که نتیجه دادنش برای گروه ما خیلیییییییی مهمه برامون دعا کنید نزدیک دوساله منتظر نتیجه این دوتا پروژه هستیم و این برای گروهمون خیلی مهمه به دعاهاتون عمیقا نیاز داریم
.
از دیروز که دختر همسایه خونه بغلی تو حیاط اهنگ گوش میداد این متن اهنگش همش تو ذهنم پلی میشه و گاهی حواسم نیست و زمزمه میکنم سودی میگه چشمم روشن خواننده هم شدی
تو مثه شاه بیت یه شعری
که نمیاد وسط دفترررر ....