متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

۲۶۴

نون یوخه یه شیرینی  محلی شیرازی هستش که از قضا خیلی هم خوشمزست یادمه وقتی بچه بودم مادربزرگم توی خونه میپخت و انقدر ترد و نازک درستش میکرد که به قول مامانم توی دهان اب میشد امروز یکی از همکارا یه جعبه نون یوخه دارچین دار خوشمزه اورده و شیطونه میگه برم بزارمش تو کمدم و درشو سه قفله کنم و کلیدشم گم کنم تا دست کسی بهش نرسه 

۲۶۳

امروز نه خسته بودم 

نه کار زیادی داشتم همون کارهای روتین خونه که همه انجام میدن 

غذا رو با سادگی هر چه تمامتر پختم ( خورشت کله گنجشکی و کته سفید) 

تنها کار اضافه ای که انجام دادم شستن لباسها و ملافه ها و تراس بود اونم که خب من نشستم ماشین شست در نتیجه نمیشه بهش گفت کار

اما 

اما 

انقدرررررر بی حوصله بودم  انقدر زیاد که حتی دلم نمیخواست حرف عادی بزنم و نزدم من عادت دارم موقع انجام کارهام زیر لب زمزمه میکنم اما حوصله اینکارم نداشتم اصلا دلم نمیخواست از تخت خواب بیرون بیام اما خوابم هم نمیومد یه مدل بی حوصله ای بودم ؛فقط نگاه کردن  حتی فکری هم توی ذهنم نبود و نیست تمام مسیر تا مزار بابا رو هم بدون هیچ حرفی به نمایشنامه مزخرف رادیو ماشین گوش دادم حتی حال اینکه سایه بان را بدم پایین تا افتاب مستقیم به چشمم نخوره نداشتم یه حال مزخرفی بودم امروز که نمیدونم چه حالی بود یا بهتره بگم هست گفتم بیام بنویسمش حتما بعضی از شماها هم اینجور شدید بدونید که یه نفر دیگه هم بهتون اضافه شد ....

۲۶۲

اون سال هم ۲۱ دیماه سه شنبه بود 

منتظر بودم بابا بیاد دنبالم اخه شب قبلش گفتش میاد دنبالم بریم خونشون 

اون روز تعطیل بود روز تشییع اقای فلانی بود 

ساعت ۹ صبح خواهرم زنگ زد و گفت بیاید خودتون بابا روبراه نیست وقتی رسیدم حتی امبولانس هم رفته بود کفشاش دم در بود جانمازش هنوز گوشه حال بود ولی دیگه خودش نبود 

ساعت ۱۰ همه عموها فامیل دوست آشنا یکی یکی از راه رسیدن ولی خودش نبود 

....

امروز هم سه شنبه ۲۱ دیماه ۱۴۰۰ هست 

۵ سال دلتنگی مدام ....

۲۶۱

چند وقت پیش دوتا تیشرت مثل هم و هم سایز گرفتم برای خودم مثلا یکی ابی یکی سفید بار اول ابی رو پوشیدم و خب اندازه بود اون سفید را هم گذاشتم توی کمد و کلا یادم رفت که دوتا از این تیشرت خریدم (حدود یکماه فاصله بین پوشیدن دوتا تیشرت)دیروز که کمد را مرتب کردم اون رنگ سفیدشو هم دیدم و پوشیدم و برام گشااااااد بود اقااا منو میگی بسی شادمان گشته بر طبل شادانه کوبیدیم که ارههههه لاغر شدم اونم بدون رژیم گرفتن و همچنان به خوشحال بودن ادامه دادم تاااااا اینکه امروز که لباس هایی که شسته بودم را مرتب میکردم و این دوتا تیشرت هم بودن و با کمال تاسف و تاثر فراوان متوجه شدم سایز تیشرتها با هم یکی نیست و رنگ سفیدش یک سایز بزرگتره و من موقع برداشتن از رگال فروشگاه اشتباه کردم و طبل شادانه را زمین گذاشته و فهمیدیم که ارههههههه لاغر نشددددم لباسم سایزش بزرگتره 

.

پ.ن: یعنییییی بخندید ازم طبل شادانه کوبان میام زیر پنجره ی اتاقتون اونم ساعت ۳ نصفه شب 

۲۶۰

بسیااار هوا سرد شده قشنگ یهو وارد عصر یخبندان شدیم تا اواخر اذر هنوز هوا بهاری بود اواخر اذر چیه تا همین هفته پیش بعد یهو ۳۶۰ درجه چرخید الان گرمترین دما در طی روز به ۸ درجه میرسه دیگه صبح های بعد از اذان که نگم چه سرده به علت سردردهای مکرر از ناحیه پیشانی مامان برام یه هد بند فوق العاده خوشکل بافتن  انقدر که بقیه دوستان و همکاران هم پیشنهاد دادن مامان براشون ببافن ازش و اونا از مامان بخرنش  به مامانم گفتم اصلاااا نباید همرنگ هدبند من باشه و مدل بافتش هم برای من باید از همشون خوشکلتر بمونه