متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

۱۲۸

نتایج کنکور اومد

همه دانشگاهها و دوره ها رو مجاز هست توی هر دو گروه اموزشی ولی هیچ امیدی به قبولی گروه ریاضی توی شیراز روزانه نداریم رشته مورد نظرشو که مهندسی کامپیوتر هست زیر ۱۰۰۰ میخواد ولی برق رو ممکنه بیاره که خودش کوچکترین علاقه ای نداره 

الان من دچار خشم اژدها هستم

و از صبح دارم جواب پی ام های این و اونو میدم که کنکور رو چکار کرده

خب یه کاری کرده دیگه

منم در جواب همه گفتم سال دیگه ایشالا امسال که صفر

والا خب مجاز شدن شرط نیست که مهم نتیجه اخره چه رتبه های ۳ و ۴ رقمی که هیچی قبول نشدن

...

رتبه کل در سهمیه ریاضی : ۲۷۳۴

رتبه کل در سهمیه زبان:۹۱۲

انتظار مادرانه:

رتبه ریاضی :۸

رتبه زبان: ۷

نه واقعاااااا انتظار زیادیه؟؟؟؟؟

ایا حق دارم دوتا فن فیلیپینی روش برم؟؟

ساعت ۳ نیمه شب نتایج اومد و چون من روز قبل میدونستم که امروز نتایج میاد منتظر بودم و هی چک میکردم و تصادفا ۳ نیمه شب دیدم کارنامه ها رو زدن و از اون وقت تا الان من نخوابیدم و دیروز بسیاااار بیمار بودم و زیر سرم بودم و تمام روز تا همین الان هیچی نخوردم ....

۱۲۷

همیشه این موقع از ماه که میشه دیگه

نه پول تو حساب داریم

نه یخچال چیز درست و حسابی توش هست

نه حجم نت داریم

نه اعصاب مصاب درست درمون

تااااا

حقوق ها را بدن و شادمان گشته و خوشحالی نماییم

۱۲۶

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۱۲۵

من اگر نظر حرام است بسی گناه دارم

چه کنم نمی‌توانم که نظر نگاه دارم

ستم از کسیست بر من که ضرورت است بردن

نه قرار زخم خوردن نه مجال آه دارم

نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن

نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم

نه اگر همی‌نشینم نظری کند به رحمت

نه اگر همی‌گریزم دگری پناه دارم

بسم از قبول عامی و صلاح نیکنامی

چو به ترک سر بگفتم چه غم از کلاه دارم

تن من فدای جانت سر بنده وآستانت

چه مرا به از گدایی چو تو پادشاه دارم

چو تو را بدین شگرفی قدم صلاح باشد

نه مروت است اگر من نظر تباه دارم

چه شب است یا رب امشب که ستاره‌ای برآمد

که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم

مکنید دردمندان گله از شب جدایی

که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم

که نه روی خوب دیدن گنه است پیش سعدی

تو گمان نیک بردی که من این گناه دارم

۱۲۴


به یاد بهمن و دخترتنهاش رقیه بانو

موهای فر و کاملا روشنی داشت

چشمهایی به رنگ لاجورد

پوستی به زیبایی و روشنایی صبح

خودش هم فرزند خونده بود و نمیدونست و دوازده سیزده سال بعد از ازدواجش متوجه شد وقتی که فهمیده بود خودشم توانایی مادرشدن نداره

پدرش از عناصر ض.د انقلاب بود که اوایل دهه ۶۰ اعدام شد پدرش تبریزی و مادرش شیرازی بود مادر دومش همسر دوم پدرش ...اون وقتی خیلی کوچک بود یک یا دو ساله به همراه پدر با نو عروس شیرازی زندگی کرد توی شهر مراغه ...پدرش در حال ساخت خونه اشون و دیوار چینی بود که دستگیر و خیلی زود اعدام شد انقدر زود که وقتی ما برای دیدار شون سال ۶۹ رفتیم(۹ سال بعد از فوت پدرش)  مراغه هنوز دیوار پرچین خونه همونجور مونده بود ...بخاطر همین اون از وجود مادر اصلیش بی خبر بود عمه ها و عموهاش هم ترجیح دادن چیزی بهش نگن اما وقتی متوجه شد خودش مادر داره و چندین خواهر و برادر داغون شد میشه گفت دیگه زندگی نکرد خیلی بیمار شد هم روحی هم جسمی بخصوص که متوجه شد خودشم نمیتونه فرزندی داشته باشه همسرش خیلی کارا کردتا اونو دوباره به زندگی برگردونه  خیلی زیاد انقدر که موفق شدن یه دختر ۲ ساله رو از طریق بهزیستی به فرزندی بگیرن اسمش رو نسترن گذاشتن اون دختر همسن محمد من هست الان و وقتی ۷ ساله بود بهش گفتن که پدر و مادر واقعیش نیستن  اون میگفت نمیخوام مثل من اسیب ببینه  و سالها دروغ بشنوه ...سالهای بزرگ شدن نسترن  هم نتونست روح و جسم اون زن رو ترمیم کنه خیلی وضعیت بدی داشت دیگه هیچ کجا نمیرفت به سر و وضعش نمیرسید شاید اگر همون روزهای کودکی متوجه حضور مادر اصلیش میشد انقدر داغون نمیشد ..و امروز

امروز

امروز

امروز

خبر رسید ساعت ۹ صبح

زندگیش تموم شده ...پایان ....

نمیدونم چرا و علت مرگش چی بوده؟؟ بیماری ؟؟ افسردگی ؟؟ نمیدونم ...

ولی میدونم دیگه اون موهای فر و طلایی اون پوست روشن و سفید اون چشمهای لاجوردی زیبا  رو هرگز دیگه نخواهیم دید ...اون خنده ها اون ارزوها ...

منتظرن اقوام پدریش از تبریز و مراغه بیان ...ولی نشد نمیشه ...کرونا نمیزاره تجمع باشه ...مراسمی نداره ...غریب اومد ..غریب زیست ..غریب رفت ...

روی مزار پدرش توی مراغه نوشته :

اینجا مزار بهمن باقری هست

به سراغ من اگر می ایید

نرم و اهسته قدم بردارید

مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من ...

و حالا دخترش تنها دخترش به پدر پیوسته

اون دختر ۴۴ سال داشت و پدرش هم در ۴۴ سالگی رفت ...

...

پ.ن: مادر میگن بهمن خان از اون ترک های خیلی با غیرت بود تا وقتی دستگیر و ...بشه کسی نمیدونست چکار میکنه همسر اولش احتمالا سر همین موضوع جدا شده بوده ازش و رقیه ۲ ساله رنجور و نحیف رو به خونه پدر و نامادری روانه کرده بود ...اینجور که میگن دختر رو پشت در گذاشته بوده

۲: یادمه تابستونایی که میرفتیم مراغه و اون تلمبه قدیمی لب حوض و اون هوای سرد صبحگاهی بازار تبریز و مربای گل عمه نسرین مادر خونده رقیه ...


۳: یکبار که رفته بودیم مراغه رفتیم بازار و بابا کلی وسیله برای عمه نسرین و رقیه و دوتا برادرش(پسرهای نسرین و بهمن) خرید و رقیه تو عالم کودکی در گوش من گفت میدونی سارا کاش دایی حسین بابای منم بود :گریه:


یادت به خیر و روانت شاد دختر زیبا و تنهای قصه