متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

۱۲۴


به یاد بهمن و دخترتنهاش رقیه بانو

موهای فر و کاملا روشنی داشت

چشمهایی به رنگ لاجورد

پوستی به زیبایی و روشنایی صبح

خودش هم فرزند خونده بود و نمیدونست و دوازده سیزده سال بعد از ازدواجش متوجه شد وقتی که فهمیده بود خودشم توانایی مادرشدن نداره

پدرش از عناصر ض.د انقلاب بود که اوایل دهه ۶۰ اعدام شد پدرش تبریزی و مادرش شیرازی بود مادر دومش همسر دوم پدرش ...اون وقتی خیلی کوچک بود یک یا دو ساله به همراه پدر با نو عروس شیرازی زندگی کرد توی شهر مراغه ...پدرش در حال ساخت خونه اشون و دیوار چینی بود که دستگیر و خیلی زود اعدام شد انقدر زود که وقتی ما برای دیدار شون سال ۶۹ رفتیم(۹ سال بعد از فوت پدرش)  مراغه هنوز دیوار پرچین خونه همونجور مونده بود ...بخاطر همین اون از وجود مادر اصلیش بی خبر بود عمه ها و عموهاش هم ترجیح دادن چیزی بهش نگن اما وقتی متوجه شد خودش مادر داره و چندین خواهر و برادر داغون شد میشه گفت دیگه زندگی نکرد خیلی بیمار شد هم روحی هم جسمی بخصوص که متوجه شد خودشم نمیتونه فرزندی داشته باشه همسرش خیلی کارا کردتا اونو دوباره به زندگی برگردونه  خیلی زیاد انقدر که موفق شدن یه دختر ۲ ساله رو از طریق بهزیستی به فرزندی بگیرن اسمش رو نسترن گذاشتن اون دختر همسن محمد من هست الان و وقتی ۷ ساله بود بهش گفتن که پدر و مادر واقعیش نیستن  اون میگفت نمیخوام مثل من اسیب ببینه  و سالها دروغ بشنوه ...سالهای بزرگ شدن نسترن  هم نتونست روح و جسم اون زن رو ترمیم کنه خیلی وضعیت بدی داشت دیگه هیچ کجا نمیرفت به سر و وضعش نمیرسید شاید اگر همون روزهای کودکی متوجه حضور مادر اصلیش میشد انقدر داغون نمیشد ..و امروز

امروز

امروز

امروز

خبر رسید ساعت ۹ صبح

زندگیش تموم شده ...پایان ....

نمیدونم چرا و علت مرگش چی بوده؟؟ بیماری ؟؟ افسردگی ؟؟ نمیدونم ...

ولی میدونم دیگه اون موهای فر و طلایی اون پوست روشن و سفید اون چشمهای لاجوردی زیبا  رو هرگز دیگه نخواهیم دید ...اون خنده ها اون ارزوها ...

منتظرن اقوام پدریش از تبریز و مراغه بیان ...ولی نشد نمیشه ...کرونا نمیزاره تجمع باشه ...مراسمی نداره ...غریب اومد ..غریب زیست ..غریب رفت ...

روی مزار پدرش توی مراغه نوشته :

اینجا مزار بهمن باقری هست

به سراغ من اگر می ایید

نرم و اهسته قدم بردارید

مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من ...

و حالا دخترش تنها دخترش به پدر پیوسته

اون دختر ۴۴ سال داشت و پدرش هم در ۴۴ سالگی رفت ...

...

پ.ن: مادر میگن بهمن خان از اون ترک های خیلی با غیرت بود تا وقتی دستگیر و ...بشه کسی نمیدونست چکار میکنه همسر اولش احتمالا سر همین موضوع جدا شده بوده ازش و رقیه ۲ ساله رنجور و نحیف رو به خونه پدر و نامادری روانه کرده بود ...اینجور که میگن دختر رو پشت در گذاشته بوده

۲: یادمه تابستونایی که میرفتیم مراغه و اون تلمبه قدیمی لب حوض و اون هوای سرد صبحگاهی بازار تبریز و مربای گل عمه نسرین مادر خونده رقیه ...


۳: یکبار که رفته بودیم مراغه رفتیم بازار و بابا کلی وسیله برای عمه نسرین و رقیه و دوتا برادرش(پسرهای نسرین و بهمن) خرید و رقیه تو عالم کودکی در گوش من گفت میدونی سارا کاش دایی حسین بابای منم بود :گریه:


یادت به خیر و روانت شاد دختر زیبا و تنهای قصه

نظرات 6 + ارسال نظر
تیلوتیلو دوشنبه 24 شهریور 1399 ساعت 16:28 https://meslehichkass.blogsky.com/

در برابر جمله آخر دوام نیاوردم و گریه کردم
اونقدر گریه کردم که به هق هق افتادم
روحش شاد
انشاله که قرین ارامش باشه
خدا پدرشما را هم رحمت کنه ...

تیلوی عزیزم دوست مهربونم که انقدر با محبتی
ممنونم عزیز دلم

اینک دوشنبه 24 شهریور 1399 ساعت 13:50 http://Inak.blogsky.com

چه داستان و سرنوشت سوزناکی... خدا رحمتش کنه.
هم سن من بوده که فوت کرده!

دور از جان و سلامتی شما البته ...
اره خیلی جوان بود و الان نمیدونم تکلیف نسترن چی میشه اون یه دختر که فرزند خونده هم هست با پدرخونده اش

قاصدک دوشنبه 24 شهریور 1399 ساعت 13:48

کاش زودتر بهش گفته بودن اونم حق داشت مهر مادری برادری و خواهری رو حس کنه وقتی که همه اونا زنده بودن و میتونست اونا رو ببینه ولی تا اون موقع نمیدونسته و یهو فهمیده. وقتی خودمونو جای اون بذاریم غم بزرگی سراغمون میاد شاید اون مادر دورادور یا از نزدیک گاهی دخترش رو میدیده ولی دخترش اونو نمیشناخته خیلی سخته ....

اره شاید میتونست تاثیر بزاره ...اون یهو خودش وسط فامیل و خانواده ای دید که تااون موقع فکر میکرد خانوادش بودن اما نبودن و به شدت احساس تنهایی کرد پدری که در کودکی از دست داده بود مادری که اونو به هزار و یک دلیل به پدر سپرده بود و زندگی سختش ...

پیشاگ دوشنبه 24 شهریور 1399 ساعت 10:58

تو دلش چی گذشته که اینطور جسمشو داغون کرده
بعضی ادما چه سرنوشتایی دارن !!
امیدورارم الان که پیش پدرشه روحش در ارامش باشه

درسته بعد از اون ماجرا خیلی داغون شد خیلی زیاد

بلاگر دوشنبه 24 شهریور 1399 ساعت 10:38

بالاخره به آرامش رسید !
تا هستیم از بودن با هم لذت ببریم ، آه و افسوس های ما معمولا میمونه برای وقتی که که کسی را از دست میدیم.

همینطوره

مینا دوشنبه 24 شهریور 1399 ساعت 08:36

روحش شاد و در آرامش چقدر ناراحت شدم
چرا سرنوشت بعضی انسانها اینقد غریب و ناراحت کننده اس !
خدا رحمتش کنه

ممنونم دوست عزیز

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد