متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

۱۹۳

دیروز عصر پرده های سالن و اتاق ها رو شسته بودم دیشب موقع خوابیدن از پنجره بزرگ اتاق خواب میشد ماه زرد و هلالی را توی دل اسمون شب دید ستاره ها زیاد مشخص نبودن ولی خیلی قشنگ بود امروز وقتی برگشتم خونه افتاب کم رمق زمستونی پهن شده بود توی اتاق خواب و روی قالی های حال ...افتاب دلچسبی بود ولی خب دم غروب بود و زود رخت بست و رفت الان پرده ها توی دستم هست با بوی عطر  نرم کننده و از سفیدی میدرخشن و یکی از لذتهای دم عید اینه که پرده های سفید شسته شده اویزون بشن و بوی عطرشون بپیچه توی خونه و وقتی لوستر را روشن میکنم از سفیدی بدرخشن اما ....پنجره ها واقعاااا بدون پرده ها قشنگترن؛ بهترن ؛صمیمی ترن؛ افتاب روز و هلال ماه شب رو راه میدن توی خونه، دست و دل بازن توی پهن کردن افتاب پاییز و زمستون؛ که وقتی میوفته روی قالی ها و دراز میکشم روش انگار تمام خستگی های روز از تنم بیرون میره ....تصمیم گرفتم به پرده ها اجازه بدم کمی در محافظت از ما به خودشون استراحت بدن و به پنجره ها کمی فرصت دلبری بدم اینجوری کمی هم از اسمان و کوه و افتاب و ماه خدا بهره میبریم ....حداقل تا ۵ شنبه و جمعه ای که تعطیلم و میتونم از روز و شب پنجره ها لذت ببرم ...

۱۹۲

مثلا یه روزی هم تو تقویم بود که بعضی آدم ها رو هدیه میدادیم به خرسها اونم گریزلیش

.

#خشن نباشیم ولی تقصیر خودشونه 

۱۹۱

نمیدونم گرفتاری مالی  اسمش مشکل هست یا نه ...اما خب پیش اومد و خیلیییییی زیاد فکرم درگیرش بود و خدا رو شکر با همفکری خانواده ام بدون اینکه حتی لازم بشه به رضا بگم به بهترین شکل ممکن حل شد ....

پ.ن:

مرسی ازت خدایا که هوامو داری

۱۹۰

گــاهـی برای خنده دلم تنگ میشود
گــاهـی دلم تراشه ای از سنگ میشود…
گــاهـی تمام این آبی آسمان ما
یــکباره تیره گشته و بی رنگ میشود…
گــاهـی نفس به تیزی شمشیر میشود
از هــرچه زندگیست دلت سیر میشود…


گــاهـی گمان نمی کنی ولی خوب میشود
گــاهـی نمیشود، که نمیشود، که نمیشود…

۱۸۹

دیروز صبح منتظر سرویس بودم جلو در خونه که دیدم یه اگهی از یه خدمات کامپیوتر روی تیر چراغ برق بالاترین نقطه ای که دست یک نفر برسه نصب شده من خیلی وقت بود دنبال شماره همین خدماتی بودم البته مغازه اش به ما نزدیکه ولی بابت کرونا میخواستم شماره اش رو داشته باشم که اگر کاری بود ببینم هستن یا نه مغازه اش جایی هست که دید نداره به خیابون ...خلاصه ساعت ۶ صبح در حال تلاش برای عکس گرفتن از اون اگهی بودم دیدم نمیشه و عکس کج و معوج میشه گفتم اگهی را بکنم از تیر برق برای همین چندبار بالا پریدم تا دستم بهش برسه (هر کی نصبش کرده بود خیلی قد بلند بوده دستاشم دراز بوده) دستم رسید بهشو و داشتم میکندمش که با صدای هاپ هاپ ریزی سرجام میخکوب شدم فکر کنید ۶ صبح اویزون به تیر برق برگشتم سمت صدا دیدم سگ پاکوتاه و پشمالوی همسایه هست (منم که شجاااااع ها ) سرشو گرفته بود بالا و بهم نگا میکرد شانس اوردم مامان جونش از راه رسید ....این سگه میتونه قشنگ یک متر بپره بالا خیلی هم فرز و سریع هست یه کف دست سگ هستا ولی انقدر زبله که خدا میدونه همیشه هم تا در خونه همسایه باز میشه فرار میکنه بیرون و دنبال عابرها میدوئه هر بار که فرار میکنه صدای جیغ و هوار یه نفر از تو کوچه میاد من نمیفهمم این سگ چرا نباید قلاده داشته باشه محمد انقدر دوستش داره تا محمد رو میبینه میپره بغلش ولی من از هرنوع حیوان خزنده جهنده پرنده راه رونده شنا کننده  میترسم ....تررررس هااااا به طور بیمارگونه ای هم میترسم بخصوص از انواع سوسک خصوصا بالدااااار ررش ....محمد ولی نمیترسه خووووش بحالش  

بعد اونوقت رشته ای که میخوندم با انواع اقسام جانداران سر و کار داشتیم از موش و مارمولک بگیر تا لاکپشت و کبوتر و گربه و شیر و پلنگ 

.

.

پ.ن:

شنبه و یکشنبه انقدر کار داشتم یعنی تا ۱۱ شب وقتی میرسیدم خونه فقط بیهوشی امروز هم برای اینکه کار به نتیجه برسه و زود تموم بشه تا الان ناهار نخورده و فقط کاررکردیم ولی تموم شد بالاخره البته بعد از تاییدیه خیالمون راحت میشه ..

.

.

از خستگی هست یا چی اما امروز حال خوبی نداشتم امیدوارم با استراحت بهتر بشم وگرنه باید تست بدم...