امروز ۱۲ آبان ماه ۱۴۰۰ یه بابای دیگه هم رفت
انقدر لادن حالش خرابه که نمیشه پرسید مراسم هاشون شیراز هست یا شهر خودشون جهرم
اولین باری که هوبی خریدم و حتی میشه گفت اسمشو شنیدم ده سالم بود کلاس چهارم بودم و روز جمعه ای بود ما برای یه مسابقه علمی رفته بودیم یه مدرسه ای که نه اسمشو یادم میاد و نه ادرسشو با بابا رفتیم همه ۶ نفرم هم مدرسه ایم سوار ماشین بابا شدیم و رفتیم اون مدرسه آزمون که تموم شد اومدم بیرون کنار مدرسه یه فروشگاه بود که همه چی داشت همه جور خوراکی یکیش همین هوبی بود از رنگ بسته بندیش خیلی خوشم اومد اومدم از بابا پول گرفتم و یکیشو خریدم یادمه خریدمش ۷ تومن ۷ تا تک تومن بنظرم خیلی گرون میومد یه ساندویچ و نوشابه میشد ۷ تومن و من یه شکلات خریده بودم ۷ تومن تا برسیم خونه دلم اب شد چون میخواستم با خواهرم بخورمش شرط بابا بود یکی بخر هر دوتون بخورید اون یک سال از من کوچکتر بود امروز یکی از همکارا یه جعبه از این شکلاتای هوبی بهم هدیه داد فقط به من نه به همه بچه ها نفری یک جعبه داد یهو مزه اون هوبی روز جمعه ده سالگی اومد زیر زبونم و صدای گرم بابا که گفت به شرطی که با خواهرت با هم بخورید و ذوق من از اون خرید به اصطلاح گرون ....جعبه رو گذاشتم ببرم با خواهر زاده ها تقسیم کنم شاید اونا هم خاطره ای حتی کمرنگ از خاله اشون به یادشون بمونه ...روز جمعه ای خانه مادربزرگ و خاله ای با یک جعبه پر از هوبی....
.
.
پ.ن: امیر علی ۳ ساله میپرسه : مامان خاله میگم که وقتی من بزرگ بشم داداش مهدی هم بزرگ بشه بازم با هم داداش میمونیم ؟؟؟
.
رایان ۷ ساله میگه مامان خاله من یاد گرفتم "ق " را بنویسم میگم افرین یه کلمه بگو اولش قاف باشه میگه : "شکر پلو با قیمه " بنظر میاد هنوز کلی کار داره تا قاف را یاد بگیره این ۷ ساله تازه سواد من
با یه افزایش حقوق هر چند کم از اول مهرماه تا حد قابل قبولی مدیریت مخارج بهتر شده ولی فقط کمی بهتر حتی خوب یا متوسط هم نیست هنوز هم خیلی کارها را یا نمیشه انجام داد یا با هزار اما و اگر و ببینم چی میشه انجام میشن اونم تازه نصفه نیمه اما بازم خدا رو شکر که همینم انجام میشه
.
خونه خودمون موندگارم فعلا همین خونه همینکه باعث خیلی چیزا شده همینکه هم ارامش داره هم نداره هم اسایش داره هم نداره ولی بودنش بسیاااااااااار خوبتر و بهتر از نبودن یا نداشتنش هست ...
.
زندگی جریان داره مثل همیشه با کمش با زیادش با بالا و پایینش تلخی ها و سختیهاش و اسونی هاش
.
ادم ها همیشه فکر میکنند اتفاقات بد فقط مال دیگران است اما چرخ زندگی میچرخد و بالاخره روی تلخش را به همه نشان میدهد درست وقتی حواست به خوشی هاست بلا یک حفره در زندگی ات پیدا میکند انوقت خودش را مثل خون مسموم توی رگ های زندگی میدواند و همه عضلات کاری را فلج میکند..تلخی وقتی پا به زندگیت میگذارد از تو اجازه نمیگیرد و هشدار نمیدهد ارام می اید و صبورانه و بیصدا پیش میرود و یک دفعه ..مثل سربازان اسب تروا..از قالبش بیرون میپرد و میگوید:اها تو شکست خوردی همه چیزت را از دست دادی ....و در این مدت تو حتی فرصت نکردی بفهمی از کدام سوراخ گزیده شدی...از خودت میپرسی یعنی این زندگی من بود که فرو ریخت؟؟؟؟و ترجیح میدهی به خودت جواب ندهی همه چیز روشن است و یاداوری زجرت میدهد .......حتی اگر بعد از گذشت مدتها همه چیز را فراموش کرده باشی و ظاهرا سرت را با کارهایت گرم کرده باشی ...