متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

۴۲۱

امروز هوای شیراز خیلی عالی بود بسیاااار خنک نیمه ابری گاهی بارش نم نم و گاهی هم بسیااار شدید باران (به قول ما شیرازیا بارون باهاری هست دیگه) خلاصه حسابی همه ذوق زده شده بودن توی گروه ورثه بچه ها داشتن میگفتن هوا هوای انواع  ارازلی هست و اصلا نباید تو خونه موند و اینا ولی یکی از دختر عموها گفت پس چرا اینجا فقط هوا هوای دعا و ثنا و راز و نیاز و نیایش هست :)) گفتیم چونکه شما در شاهچراغ در مراسم جشن عبادت دخترتان هستید و ما نزدیک باغ های خوشکل موشکل :)) 

بالاخره کارت سوخت را گرفتیم گویا در بازه زمانی ای که ما ایفون را داده بودیم برای تعمیرات پست چی محترم اومدن و ما متوجه نشدیم و برگشته بوده پست حالا خدا رو شکر به پستی برگشته بود که نزدیک ما بود 

ورثه محترم فرمودند برای ساعت ۴ قرار کافه بزاریم اول اینکه من بسیااار خسته بودم و حوصله کافه را نداشتم ضمن اینکه اخرین قسطم را هم دادم و فعلا قسطی ندارم مدتی میخوام ثروت اندوزی و زراندوزی کنم و کمی حس پولداری بهم دست بده اگر برم کافه و صبحانه و بازار و استخر و فلان که دیگه نمیتونم حس پولداری بکنم والا .....اونا برای وقتی هست که قسط میدم چون پولی تهش از حقوق نمیموند بقیه اش را هم سر به نیست میکردم ولی الان داستان فرق داره (به سارا اسکروچ تبدیل میشویم

یکی از دوستان از یه رستوران که غذای دایت داره یه مدل سالاد سفارش داد که توی عکسش روش یه استیک گوشت درست و حسابی بود وقتی اوردش یه ظرف بزرررگ پر از کاهو و سبزیجات بود و یه تیکه اندازه چهارانگشت دست گوشت به نازکی برگه کاغذ یهو برگشت گفت فکر کنم سفارش منو با سفارش یه ببعی اشتباه گرفته این چیه دیگه اصلا مثل عکسش نیست شبیه علفزارهای الپ هست   

طبیعی هست که من از دی ماه به بعد که از شر بیماری رها شدم هنوز به شدت دچار تنگی نفس و تپش قلب میشم ؟؟ حتی با راه رفتن ساده چنان بهم فشار میاد که کتف هام دچار درد وحشتناکی میشن ..

اردیبهشت بیاید شیراز رفقا شیراز توی این ماه بی نظیره 

۴۲۰

امروز خیلی یهویی ساعت ۱۱ رفتیم سمت حافظیه هوا هم که نگم خود بهشت

.

.

بعد از اون هم دیدیم هوا عالیه رفتیم سمت باغ ارم و حال و هوای بینظیرش

.

پ.ن: باغ ارم و حتی حافظیه قطعا تصاویر زیباتری دارند ولی من محو تماشای ارم بودم و بسی از هوا کیفور بودم و گوشی و عکس را کنار گذاشتم 

.

۲: امروز روز جهانی اماکن تاریخی بود بنابراین حافظیه مجانی بود ولی ارم نه ولی ارم ثبت جهانی هست و از اماکن تاریخی پس چرا پولی بود ؟؟

۴۱۸

دیروز اتفاق جالبی افتاد 

شخصی با گوشی من تماس گرفته بود و خب اول متوجه تماس نشده بودم و جواب نداده بودم  چون شماره ناشناس بودم خودمم دوباره تماس نگرفتم پیش خودم گفتم کار مهمی داشته باشه دوباره تماس میگیره امروز دوباره همون شماره تماس گرفت ....وااای باورم نمیشد همون صدای پرهیجان جیغ جیغی و البته بعد از گذشت این همه سال کمی متانت هم قاطی اش بود اولش هم نشناختمش بیشتر از ده سال بود که ازش خبری نداشتم مرضیه دوست صمیمی دوران دبیرستان که دوستی من اون و فلور تا بعد از دبیرستان و ازدواج و حتی دانشگاه و کار با هم ادامه پیدا کرد ولی خب مرضیه بخاطر ازدواجش رفت امارات و از ما دور شد مرضیه چندسالی برای (اون مرد:همسر) توی ازمایشگاهش کار کرده و خب ایشون را خوب میشناسه فلور هم بواسطه شغلش  اون مرد را میشناسه حالا چرا اینا رو گفتم چونکه گفتم که ده سالی بود از مرضیه خبر نداشتم گویا همون سالها از امارات مهاجرت کردن انگلیس و اونجا زندگی میکنن الان اونم از من و فلور خبر نداشته باز هم بواسطه شغل خودش و فلور تصادفی پیج اینستاگرام فلور را پیدا میکنه و بهش پیام میده و ارتباط میگیره گویا دنبال یه ادم مطمئن بوده برای کارهای ازمایشگاه مادرش که خب فلور اون مرد و ازمایشگاهش را معرفی میکنه و ادرس میده ( نه فلور و نه هیچکدوم از همکاران من و اون مرد از داستان زندگی ما و اینکه ما با هم زندگی نمیکنیم دیگه ؛اطلاع نداره چون خودمون نخواستیم کسی بدونه ) مرضیه هم میره ازمایشگاه و ایشون را میبینه و احوال من و پسرمم ازش میپرسه و اصرار اصرار که شماره منو ازش بگیره و باهام تماس بگیره و موفق میشه و امروز تماس گرفت وسط حرفاش بهم گفت یعنی این چند روز که من رفتم ازمایشگاه دکتر بهت نگفت منو دیده؟؟ نگفت شمارتو ازش گرفتم ؟؟ و من گفتم خب اون خیلی زود میره و خیلی دیر میاد فرصتی برای حرف زدن پیش نمیاد و مرضیه گفت آررره دکتر خودشم همینو گفت ....یه عالمه حرف زدیم گفت ۴۰ روزه اومده ایران و فردا پس فردا برمیگرده گفت همسرش را اوایل کرونا از دست داده (خیلی خیلی ناراحت شدم براش ) دوتا بچه داره یه دختر و پسر که ۱۴ و ۱۱ ساله هستن الان واقعا دلم گرفت پدر و خواهر و برادرش هم از دست داده بوده این مدت و میشه گفت دیگه کسی را ایران نداره غیر از مادرش 

از فلور گفت و وقتی بهش گفتم فلور یه مدت استاد من توی دانشکده بود کلی خندیدیم (من با تاخیر رفتم دانشگاه چون دوسال پشت کنکور موندم و بعدشم که قبول شدم پرستاری باردار بودم و نرفتم و باعث شد دوسال دیگه هم محروم بشم و وقتی پسرم ۴ ساله شد من رفتم دانشگاه اون موقع فلور دانشجوی دکتری بود و استاد یکی از درسهای ازمایشگاهی من توی دانشکده ) 

یادمه روز اولی که اسم فلور و مرضیه را توی لیست قبولی های ازمون ورودی دبیرستان دیدم فکر نمیکردم این دوستی ۳۰ ساله بشه نقطه مشترک شروع دوستی ما هم اینجا بود که خیلی تصادفی هر سه ما در یک روز ماه و سال به دنیا اومده بودیم و این نقطه شروع دوستی ما بود فلور یه درسخون قهار بود بطرز عجیبی هیچوقت نمره زیر ۲۰ نمیگرفت همیشه هم سر کلاس در حال نقاشی کشیدن بود مرضیه که من اعتقاد داشتم  ژن بیش فعالی داره در این حد که انواع و اقسام حیوانات خانگی را توی کیفش قایم میکرد میاورد مدرسه و وسط کلاس مثلا هندسه با اون معلم سخت گیرش رهاش میکرد وسط کلاس دیگه نگم چه بل بشویی میشد  

یک بار دبیر ادبیات ما بهمون گفت شماها (منظور همه بچه های کلاس بود) چرا اینجوری هستید همش درس درس درس اصلا جوونی نمیکنید (یه نکته جالب درباره این دبیر ادبیات ما وجود داشت ایشون مسیری که مولانا برای دیدن شمس از ایران طی کرده بود تا قونیه را دقیقا به همون سبک و سیاق با برادرش طی کرده بود به قول خودش حتی سوار کجاوه شده بود عین مولانا ) خلاصه ایشون بهمون میگفت شماها شور جوونی ندارید و باید الان کلاس رو سرتون باشه و فلان و اینا همین مرضیه خانم جلسه بعدش گفتش بچه ها بیاید نیمکتا را دور تا دور کلاس بچینیم و یه سری شلوغ کاری های دیگه و امتحان رو هم درس نخونیم و ندیم وقتی دبیرمون اومد اول که تعجب کرد و وقتی حرف امتحان زد گفتیم که درس نخوندیم و امتحان نمیدیم و خلاصه کارای عجیب بهمون گفتن چرا اینجوری شدید شما مرضیه گفتش شما گفتید جوونی کنید دیگه .....هزارتا خاطره عجیب غریب از این مرضیه شیطون داریم ما که دوره دبیرستان را برای دخترای کلاس تجربی دبیرستان فرزانگان شیراز دلچسب و شیرین کرد ....


۴۱۷

سلام اونم بهاری و البته خیلی گرم 

صدای منو از شیراز میشنوید با هوایی بسان تابستان  رسما گرماش با تابستون برابری میکنه حتی شبها امیدوارم اردیبهشت حداقل خنک تری پیش رو باشه 

هر سال اول خرداد کولرها روشن میشدن امسال از اول فروردین 

بارش ها هم که ....به قول شاعر چه بگویم که نگفتنم بهتر است ...خدا بهمون کمک کنه امسال رو هم پشت سر بزاریم 

توی این چند وقت هیچ اتفاق خاصی نیافتاده روزها مثل همیشه میان و میرن و میگذرن 


۴۱۶

دیروز که میرفتیم بیرون دیدم که خونه واحد ۳ (همون خودکشی کذایی) خالی هست و هیچی داخل واحد نبود نه وسایلهای برادرشوهربود و نه خودشون .....

آیا پدرشوهر  واقعا اونا رو بیرون کرده؟ 

در واحد ۴ طاق باز بود و دو سه تا اقا غریبه داخل بودن 

شاید هم میخوان بازسازی کنن؟!

فضولیم زیاد شده 

.

.

بعد نوشت:ساعت ۳عصر با تماس مادرشوهر که البته بسیااااااار ناراحت بود و گفتن اینکه قفل درها عوض شده و بیاید کلید جدید را بگیرید مشخص شد که واحد۳ از اینجا رفتن راستش ما ها همو زیاد نمیدیدیم گاهی توی راه پله یا جای دیگه در حد کوتاه اما واقعا خیلی ناراحتم که رفتن کاش اینجوری نمیشد و میشد با هم باشیم حتی اگه همو نبینیم کاش بشه برگردن دلم برای مادرشون واقعا میسوزه از همه بیشتر اون ناراحته .....