از پست ۲۷۳ تا ۲۷۶ در همین مدت چناااااان هوا گرم شده که بیم ذوب و تبخیر و تصعید هست
.
یکی از همکاران از ابتدای شروع کرونا ...مبتلا شد به کرونای سال ۹۹ و یکماهی بیمارستان هم بستری بود از اون وقت تا الان همه انواع و اقسام کرونا رو که گرفته هیچ تااازه این وسط دو سه مدل ویروس هم که عرض اندامی کردن گرفته ۴ دوز هم واکسن زده یه هفته پیشم این ویروس تابستونی رو گرفته بچه ها بهش میگن خانم فلانی یعنی همه ویروسا رو باید جذب کنی و بگیری وگرنه امتیاز اون مرحله رو از دست میدی
میگه بابام گفته دیگه از دکتر و بیمارستان خبری نیست تو کلا بگیرت خوبه
.
با دوستان روز جمعه رفتیم کوه و پیاده روی (کلا من ورزش کوهنوردی را دوست ندارم ) یعنی فکر کنم خدا وقتی ما رو می آفرید به یکدوممون جنبه نداد انقدددررررر پیاده روی کردیم که از خستگی سرمون یه ور میرفت پامون یه ور دیگه ...
.
همچنان دلهره حج مامان اینا رو دارم
چی میشد الان ۷ مرداد بود و همچی تموم شده بود به خوشی و خوبی انتظار منو خسته میکنه ولی چاره ای نیست
.
دندان درد اونم دندانی که حتی عصب کشی شده پر شده مثلا درست شده اخه چراااا
.
خدا یه جوری کاری رو برام روبراه کرد که با تمام وجود بگم :پروردگار کائنااااات دمت گرررررم ...
.
خواهرم هفته دیگه اسباب کشی میکنه و میره خونه خودش بعد از ۱۰ سال اجاره نشینی و من خوشحال ترینم
هوای اردیبهشتی شیراز عجیب سحرانگیزه و صد البته رخوت انگیز(درسته این واژه ؟؟) یعنی یه جوری سرده شبا یه حالی خنک هست صبح ها و ظهرها ملس طور که مجبوریم گوجه سبز ها را کنار بخاری و شوفاژ بخوریم ....گوجه سبز و توت فرنگی کنار شوفاژ و با لباس گرم نخورده بودیم که به حول و قوه الهی خوردیم ..
....
دیروز رفتم از صبح خونه خواهرم ولی پسرم کار دانشگاهی و سفارش کار داشت نیومد با ما منم شب قبل براش هویج پلو پختم که ظهر بخوره ساعت ۱۰ خواهر دیگه ام تماس گرفت که ۱۱ و نیم در خونتون هستم میام دنبالت با اسنپ نیا گفتیم باشه پیش خودم گفتم بزار پلو را مخلوط کنم روغن بزنم بزارم رو شعله کوچیک و کم تا گرم بمونه براش تا ظهر اقااااااااا چشمتون روز بد نبینه نمیدونم چرا و چگونه این هویج پلو تبدیل به خمیر شده بود یعنی زیر و روش خوب بود اون وسطش که مواد را گذاشته بود خمیر نه اینجور خمیر هااااا خودم فکر میکنم بخاطر اینکه موادشو از قبل توی فریز داشتم اینجوری شده بود دیگه سریع دست بکار شدیم و با لوبیا سبز یه کته گوجه درست کردم اونم با برنج خیس نخورده ولی خدا رو شکر خوب شده بود از اون طرف شب ساعت ۹ محمد زنگ زد که مامان من سفارش پیتزا برای شام دادم اما الان که پیک اومده باباجون هم در پارکینگ و هم در ورودی را قفل زده و منم کلید ندارم و تو خونه حبس شدم پیک هم برگشته اقاااا منم کلید اون قفل ها را نداشتم من بیرون پشت در مونده بودم و پسرم حبس تو خونه حالا پدرشوهر اینا کجان ؟؟ برادر مادرشوهر عصر فوت کرده بود و همگی اونها رفته بودن شهر مادرشوهر و فکر کردن کسی خونه نیست دیگه حالا یا حواسشون نبوده یا فکر کردن برمیگردن احیانا در ها را قفل کرده بودن بدون توجه به اینکه خب بالاخره که ما برمیگردیم و پشت در میمونیم مجبور شدم زنگ بزنم به برادر شوهر و اونم گفت همین الان راه بیوفتم ۴ ساعت دیگه میرسم و ما چاره ای نداشتیم جز صبر کردن
دیروز روز پر ماجرایی بود ...
.
پ.ن: پدر شوهر کلید قفل هایی را که به در ورودی اونم از داخل میزنن به هیچکس نمیدن تنها خودشون دارن این کلید رو
کلید در پارکینگ هم که قفل عادی داره و سه قفله شده بود من به علت اینکه ماشین ندارم بهم نمیدن ایشون (البته عموی محمد دیروز کلیدشو داد به من و گفت خودش برای خودش یکی دیگه میسازه و الان امیدوارم که دیگه پشت در نمونیم )
۱۴ روز سریع و مثل برق از قرن جدید گذشت باور کردنی نیست عبور از یه قرن و عوض شدن عدد تاریخ
دانشگاه و مدارس هم با بهم ریخته ترین شکل ممکن حضوری شده این حجم از بی برنامگی و شلختگی واقعا جای تشویق داره یه سری اساتید میگن نیاید یه سری میگن بیاید به قول ما شیرازیا : عامو اُوضُوی اَلی هست بیُو بیبین فقط
ترجمه: اوضاع بهم ریخته ای هست بیا و ببین
امسال تونستم دختر خاله ها و پسرخاله رو در آنسوی مرزهای پرگهر ببینم اخرین بار که همدیگه رو دیدیم سال ۹۸ درست یک روز قبل از اون اتفاقات ابان ماه بود و حتی اون روز هم نتونستم پسرخاله را ببینم چون اونها سال ۹۶ مهاجرت کردن با رفتن دختر خاله ها و موقعیتی که ایجاد شد برای سفر تونستیم همدیگه را در کنار "فِلکِی شَرداری "*بلاد کفرملاقات کنیم و بسیار از خاطرات بچگی و بازی با دوچرخه و شنا توی استخر حیاط خونه پدری یاد کنیم ( همونیکه من در یک سالگی توش غرق شدم و توپی که باهاش بازی میکردم منو نجات داد وگرنه الان روحی بیش نبودم ) این وسط جای خالی یک نفر به شدت حس میشد و اون آرشیدا دختر کوچولوی خاطره بود هر چند حضانتش با خاطره هست اما اونو با خودش نیاورد تا ابتدا بتونه به کارهای اقامتی خودش سر و سامان کاملی بده و بعد آرشیدا را بیاره برای همیشه پیش خودش شیطنتهای سپهر آرمین و آیین حسابی خاطره را غصه دار نبودن دخترش میکرد بالاخره هم این شیطنتها کار دستشون داد و اول چانه آرمین شکست و ۱۰ تایی بخیه خورد و بعد هم پیشونی آیین شکست و اونم ۱۵ تایی بخیه خورد به قول باباشون اونها رو میتونن به عنوان مجروحین اوکراینی معرفی کنن فقط در رنگ پوست و چشم متفاوتند
.
عکس های زیادی از طبیعت اونجاها گرفتم که سر فرصت توی وبلاگ میگذارم اما توی پیج اینستاگرامم چندتایی را گذاشتم ...زبان معضل سختی برای من بود که بسیار دست و پا شکسته اونو بلد هستم در حد در و پنجره و سفید و سیاه برو و بیا
.
بنظرم اصلا هم زبانشون خوب نیست چون شیرازی بلد نیستن
.
*:اون فلکی شرداری= میدان شهرداری که نوشتم ورد زبانمون شده بود هرجا میخواستیم بریم خاطره میگفت از فلکی شرداری تا اونجو (آنجا)
.
متوجه شدم که اصلا دوست ندارم افتخار اینو بهشون بدم که توی کشورشون زندگی کنم ...
.
شب سال تحویل حافظیه در شرایط انفجار جمعیت بود
.
خِلاص...سال نو هم مبارک باشه