ما خوبیم
روزگار میگذرد
خورشید که البته نصفه نیمه میتابد
ابرها سراسر اسمان که نه اما قسمت زیادی از اسمان را پوشانده اند و با بارش های عجیب و غریب و تند و خشانت بارشان هی همینطور تند تند ما را غافلگیر مینمایند..
مسولین دانشکده زحمت فراوان کشیده اند و سه تا کیسه شن جلو در ورودی و پشتی ازمایشگاه تعبیه نموده اند که ناگهان سیل ما را با خودش به رودخانه های دور دست نبرد ...
از خونه ما تا رودخونه خشک و پل عابرپیاده اش حدود ۳ دقیقه شایدم کمتر راه هست دارم به خریدن قایق (از اون خوشکل موشکل های با تجهیزات ) فکر میکنم اون سالی که عید شیراز سیل سهمگینی اومد صدای خروشان سیل از داخل رودخونه را میشنیدیم ....
من نمیدونم چرا اسم اینجا رودخونه خشک هست اگه خشکه چرا رودخونه؟ اگه رودخونه چرا خشک؟؟
درررررد و درد و درد
به قول اقوی همساده یعنی له له له هستما
مهمونی را نمیرم میترسم ملت ورثه مبتلا بشن
مامان اینا ۲۹ تیر ساعت ۵ عصر رسیدن و ما تا همین یک ساعت پیش اونجا بودیم و فردا هم یه مهمونی کوچولو ترتیب دادیم (با تمام وجود دعا میکنم کسی کرونا نگیره) یکی دوتا از ورثه که علائم داشتن عذرخواهی کردن و با روی باز پذیرفتیم که نیان و دو سه مورد هم از بزرگان بودن که به علت کهولت سن گفتیم نیان و براشون شام میبریم (نمیدونم داستان کرونا کی میخواد تموم بشه )
....
اقااااا نگم از سوغاتبم اصلا چشمام ستاره بارون شد البته مامان سال ۹۹ سوغاتی دخترا و پسرا رو خریده بودن
....
حس میکنم سرما خوردم شاید کرونا گرفتم شاید گرما زده شدم شاید خستگی و استرس این چند روزه فقط اینو میدونم الان با دمای ۳۰ درجه شب گرم اخر تیرماه من زیر پتو میلرزم و ضعف دارم (اگر وضعیتم ادامه کنه مهمونی فردا رو نمیرم دلم نمیخواد کسی بیمار بشه ) الانم چون از سردرد خوابم نمیبرد گفتم خودمو سرگرم کنم بلکم چاره بشه این درد روز ۲۸ ام من یه سردرد خیلی عجیب گرفتم کل عضلات سرم انگار منقبض شده بود چشمام داشت میزد بیرون گفتم حتما بخاطر خستگی دوندگی این چند روز میگرنم عود کرده دوتا مسکن خوردم و کاملا خوب شدم اما الان که از خونه مامان برگشتیم یهو لرز گرفتم و سردرد .....
.....
امیدوارم تا فردا سرحال بشم وگرنه از دست میدم...
کمتر از ۹ روز دیگه مامان اینا میان
منتظرم ۷ مرداد بشه تا خیالم از بعضی چیزا راحت بشه
تا ۳ روز دیگه باید منتظر یه جواب پزشکی باشم که ببینم مشکل با دارو رفع میشه یا نیاز به جراحی اورژانسی هست که این سه روز انگار سه قرن میگذره
خدایا میشه قبل از اومدن مامان اینا و حداقل تا ۷ مرداد اتفاق غیر منتظره ای نیوفته؟؟؟؟؟ خواهش میکنممممم ....
.....
این روزا اعصابم را انگار در هاون میکوبن انقدر که خرد هست ولی من نهایت تلاشم را میکنم استرسم را کنترل کنم با فکر نکردن به اون موضوع پزشکی ( که البته تا الان ناموفق بودم) اعصابم را اروم نگه دارم
حالا دیگه بهرحال هرطوری میخواد بشه توکل به خدا کار خاصی ازم برنمیاد
.....
ناتمام ....
۲۸۰ امین پست تعلق میگیره به شنبه ای که ادای جمعه را دراورد و من دیر رسیدم به کارم .....
چرا فکر کردم امروز جمعه هست؟؟؟؟
اونم وقتیکه خودددم به استادم گفتم جمعه که تعطیله میام تا کار رو پیش ببریم !!!! یعنی حافظه تبدیل به تبدیل ماهی گلی شده
خیلی شیک صبح زنگ گوشی را خاموش کردم و خوابیدم ساعت ۸ به پسرم گفتم صبحانه چی میخوری دیدم با تعجب نگام کرد و گفت عه امروز مرخصی هستی مامان؟ من گفتم نه مرخصی چرا جمعه هستا گفتش مامااااان امروز شنبه هست
هیچی دیگه زنگ زدم سودی گفتم سووودی لطفا مرخصی ساعتی رد کن تا من برسونم خودمو
.
یادمه یه بار در عنفوان روزهای جوانی وقتی محمد کلاس سوم بود و من سال اخر دانشگاه یه روز دوشنبه صبح زمستانی بارانی قشنگ ..هرچی موبایل الارم زده بود هر چی راننده سرویس ایم پسر بوق و زنگ خونه رو زده بود هر چی بابا اینا طبقه پایین زنگ زده بودن ما بیدار نشده بودیم اون وقتا رضا بودش و چون شیفت ۲۴ ساعته بود از عصر روز قبل خونه نبود صبحش ساعت ۱۱ صبح خیلی زیبا بیدار شدیم و تازه متوجه اتفاق شدم اونروز هم من کلاسم را از دست دادم هم محمد مدرسه را اینم که بیدار شدیم رفتم پایین خونه مامان اونا گفتن ما فکر کردیم محمد را با خودت بردی صبح و برای همین جواب نمیدی ......
فکر کنم مرده بودیم بعد خدا دلش سوخته گفته این جوونه اونم بچه بزار روحشونو بهش پس بدم وگرنه این سطح از بیهوشی از من با این خواب سبک بعید بود و هیچوقت دیگه تکرار نشد .....
.
یه بارم دبیرستانی بودم بجای برنامه روز دوشنبه برنامه روز سه شنبه رو بردم مدرسه و از قضا روز دوشنبه با یه دبیر سخت گیر ریاضی داشتیم و تکلیفففف داده بود و دیگه خودتون تا اخر داستان را حدس بزنید
.
سوابق درخشانی در امور قاتی پاتی کردن روزهای هفته دارما
.
پ.ن:
وبلاگ خودمان هست و دوست داشتیم بعد از ۲۷۸ عدد ۲۸۰ باشه