متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

۳۰۷

الایزا

چند روز پیش دانشجوها رو اورده بود ازمایشگاه غربال و تحقیقات که بصورت عملی یه چیزایی را ببینن یه دستگاه الایزا توی ازمایشگاه بود هی رفتن و اومدن و پرسیدن این چیه   براشون توضیح دادیم که چیه و چکار میکنه بعد یکیشون گفت  خب چرا باهاش کار  نمیکنید ؟گفتیم کیت نداریم بخاطر تحریم ها با یه حالت طلبکار و تمسخر میگه خببب بساازید ...خانم دکتر هم گفتن همه چیزو که ما نباید بسازیم پس واسه چی داریم به شما اموزش میدیم ؟ 

و وی ساکت شد ..



۳۰۶

دوشنبه ها بنظرم طولانی ترین و خسته کننده ترین روز هفته هست وقتی من کارم تموم شده و خونه هستم فرزند محترم هنوز دانشگاه هست و حدود ۶ عصر میرسه خونه  ...

غروب وقتی رسید خونه رفت دوش گرفت از اتفاقات دانشگاه گفت براش شام گرم کردم خورد لباس های شسته شده رو اویزان کردم و لیوان چای را گذاشتم روی میز و سری به موبایل زدم که نفهمیدم چی شد خوابم برد با صدای موزیک سریال  تی وی از خواب بیدار شدم نگا به موبایل کردم یه ربع به ۸ شب بود یهو انگار یادم اومد پسرم هنوز از دانشگاه نیومده نگم قلبم چطور تند تند میزد به خودم گفتم خدایا چرا این بچه نرسیده هنوز؟؟؟ نگفته بود جایی میره بعد دانشگاه که پس چرا نیومده ؟؟؟ با اضطراب باهاش تماس گرفتم که یهو دیدم موبایل به دست از اتاق اومد بیرون و گفت مامان؟؟ چیزی شده؟؟ چرا داری به من زنگ میزنی؟؟ حالت خوبه؟؟ 

با تعجب نگاش کردم گفتم کی اومدی ؟؟ 

متعجب تر پرسید مامااان مطمئنی خوبی؟؟ مثل همیشه رسیدم این همه حرف زدیم از دانشگاه گفتم دوش گرفتم شام برام اوردی واقعا اینا رو یادت نمیاد؟؟؟؟ 

.

پ.ن:

وقتی خواب بودم توی خواب میدیدم همه جا تاریکه تاریک هست و پسرم از توی یه تونل تاریک داره میاد سمتم و منو صدا میکنه و من میگم چرا  نمیای چرا نمیتونی بیای در حالیکه فاصله اش با من خیلی کم بود

وقتی بیدار شدم یه جورایی زمان و مکان را گم کرده بودم 

میدونم که این اتفاق توی خواب بد زمان، زیاد میوفته اونم توی پاییز و زمستون ...


۳۰۵

باران میبارد به لطافت گل و به زیبایی پر پروانه ها 

امروز برگشتنی هی  توی اون بارون و هوای سرد "ها " کردم تا یادم نره پاییزه  از بس که امسال پاییز نبود ( نخندین  چون برای من علامت هوای سرد ها کردن و بخار شدن هوا هست) 

.

کارگرای ساختمون در حال ساخت روبروی خونمون بخاطر سردی هوا اتش روشن کرده بود توی طبقه سوم ساختمون نیمه کاره و بوی دود و چوب همه جا رو گرفته بود همچین که دلم خواست برم بهشون بگم یه دیگ اش رشته و یه کتری چای ذغالی بزاریم روی اتیش  و در همین افکار فانتزی غوطه ور بودم که اقای همسایه داد زد خاموش کن اون لامصب رو همه خونه بو دود گررررفت ....اونا هم اتیش رو خاموش کردن ....ولی خدایی خیلی بوی دود پیچیده بود .

۳۰۴

یه بیماری ای وجود داره (البته در من ) اینجوریه که میرم میوه بخرم اوناییکه جمع و جور هستن را برمیدارم که مثلا اگر خواستم سیب  و نارنگی هر دو را بخورم کوچولو باشن بزرگ نباشن بعد وقتی میخوام بردارم بخورم میگردم توی سبد میوه اوناییکه از همه بزرگترن را برمیدارم حتی اگه فقط یه اینچ بزرگتر باشن 

امیدوار به درمان نیستم چون صعب العلاجه میدونم که میگم 

‌.

ساختمون میسازن جلو خونمون دراز دراز یکی تموم میشه اون یکی شروع میشه دیگه نشستن تو تراس و نوشیدن چای کیف نمیده اون موقع از دامنه تا قله دراک زیبا را میشد دید الان فقط اون بالا بالاها پیداست (البته تا وقتی برج سازی نشه ) و به ساختمونای نهایتا ۵ طبقه رضایت بدن  ضمن اینکه روی هر ساختمون حداقل ده تا کارگر کوتاه و بلند دارن روی داربست ها و اینا کار میکنن و قشنگ با ادم توی تراس چشم تو چشم میشن ....

الان من غیر از بیولوژی میتونم شرح ساختن یه ساختمون چند طبقه از پی تا طبقه اخر را بدم قشنگ یاد گرفتم 


۳۰۳

داشتیم میرفتیم خونه خواهر کوچیکه به خاطر ترافیکی که هر چند روان بود و سنگین نبود  ما هم اروم میرفتیم یه پرشیا با بوق ممتد و بلند میخواست که ما از سرراهش کنار بریم و بهش راه بدیم بدجوری دستشو گذاشته بود روی بوق خواهرم راننده بود در حالیکه داشتیم شاخ در میاوردیم که اخه تو این ترافیک این بوق چیه و این سرعت چیه نکنه کسیکه پشت فرمونه سکته کرده اخه بوق زدنه و سرعته غیر عادی بود  تا کمی راه باز شد خواهرم کنار رفت تا صدای بوقش قطع بشه امااااا کنار رفتن همانا و ماشین با سرعت زیاد رفت توی بلوار عریض و بعد از طی یه مسافت ۹ ۱۰ متری بصورت کج که نزدیک بود واژگون بشه برگشت با تمام قدرت کوبیده شد وسط خیابون و کشیده شد تو شانه خاکی و استپ کرد ما که بخاطر سرعت کم فقط ایستادیم بقیه ماشین ها هم ایستادن اگرررررر سرعت داشتیم میخوردیم به پرشیا و معلوم نبود چی بشه خودم دیدم نفر کنار راننده چندین بار محکم سرش به شیشه جلو ماشین خورد 

پرشیا که استپ کرد بعد از ۳ ۴ دقیقه یه اقای حدود ۶۵ ساله ازش پیاده  شد همه فکر میکردن راننده سکته کرده پشت فرمون  واقعیتش کسی جرات نزدیک شدن نداشت به ماشین بنده خدا پیاده شد لنگ لنگ اومد سمت ماشین ما و گفت حلال کنید هم دوتا لاستیک سمت راننده ترکید هم ترمز برید مجبور شدم اونطور بوق بزنم وگرنه میخوردم بهتون 

خدا رو شکر  راننده بسیااااااار با تجربه ای بود اگر یه جوون پشت فرمون بود ماشین واژگون میشد و قطعا اتفاق ناگواری میافتاد 

ما اگر سرعت داشتیم و ماشین واژگون شده بود میافتاد روی ماشین ما 

..

بهشون گفتیم بمونیم کنارتون تا اورژانس بیاد و چون اونکه همراهش بود خانمش بود که سن و سال داشت ترسیدیم سرش اسیب دیده باشه گفتیم فقط صندلی را اروم بخوابونه و اون خانم اصلا تکون نخوره خدا رو شکر اورژانس خیلی سریع رسید امیدوارم اتفاق بدی براشون نیافتاده باشه 

صحنه وحشتناکی بود