ما یه مجتمع تعمیرگاهی داریم که خب برای بابا بوده و الان به ما بچه ها رسیده انحصار وراثت شده مالیات بر ارثش هم کامل پرداخت شده اما سند را جدا نکردیم ...
یلدای کهنسال رسیدست ...
دیروز بعد از ظهر خواهرم گفت میای بریم جشن یلدای پسرش توی مدرسه منم گفتم اررره
عکاس اورده بودن و میز یلدا و یه عالمه پسر بچه های فسقلی
اهنگ های شب یلدا هم گذاشتن و کلی اونجا مامانا قر دادن با بچه ها
یکی دوتا از پسر بچه ها بودن خیلی حرفه ای میرقصیدن بقیه اشونم اون وسط فقط پر پر میزدن
دیروز جایی بودم که دبستان پسرانه بود بچه های کوچولوی ۸ ۹ ساله یعنی بگم چه چیزا میگفتن فقط :
اولی: اینکه چیزی نیست ما هر هفته چهارشنبه ها که تعطیل میشیم با بابام اینا سوار هواپیما میشیم میریم امریکا خونه خاله ام اینا و جمعه عصر هم برمیگردیم
.
دومی : پریشب تو کوچه ما جنگ شده بود بعد جلو در خونمون داشتن تیراندازی میکردن منم رفتم تفنگم اوردم کلی از ساچمه های تفنگ بادی بابام گذاشتم توش و رفتم تیراندازی کردم
بقیه اشونم با دهان های گشاد و چشمای گرد شده نگاش میکردن که یکیشون گفت وااای حالا میان میگیرنت
.
همون دومی: تااازه من یه عمه داشتم پارسال از بالا پشت بوم هلش دادم پایین افتاد مرد همه ارثش به من رسید
.
سومی: من روزی دوتا اناناس کامل میخورم
.
پ.ن:
بنظرم اون دومی نیاز به مراقبت ویژه درباره دیدن فیلمها و بازی های مجازی داره اوضاع تخیلش خیلی زیادی اکشن هست ....
.
ما یه فامیل داریم اسم دخترشون "الیزابت" بود و همه بهش الیزا میگفتن بعد تو عا لم بچگی فکر میکردم این همون ملکه الیزابت هست تو دبستان به همه دوستام میگفتم من ملکه الیزابت را دیدم با ما فامیله و اونا هم باور میکردن
الایزا
چند روز پیش دانشجوها رو اورده بود ازمایشگاه غربال و تحقیقات که بصورت عملی یه چیزایی را ببینن یه دستگاه الایزا توی ازمایشگاه بود هی رفتن و اومدن و پرسیدن این چیه براشون توضیح دادیم که چیه و چکار میکنه بعد یکیشون گفت خب چرا باهاش کار نمیکنید ؟گفتیم کیت نداریم بخاطر تحریم ها با یه حالت طلبکار و تمسخر میگه خببب بساازید ...خانم دکتر هم گفتن همه چیزو که ما نباید بسازیم پس واسه چی داریم به شما اموزش میدیم ؟
و وی ساکت شد ..
دوشنبه ها بنظرم طولانی ترین و خسته کننده ترین روز هفته هست وقتی من کارم تموم شده و خونه هستم فرزند محترم هنوز دانشگاه هست و حدود ۶ عصر میرسه خونه ...
غروب وقتی رسید خونه رفت دوش گرفت از اتفاقات دانشگاه گفت براش شام گرم کردم خورد لباس های شسته شده رو اویزان کردم و لیوان چای را گذاشتم روی میز و سری به موبایل زدم که نفهمیدم چی شد خوابم برد با صدای موزیک سریال تی وی از خواب بیدار شدم نگا به موبایل کردم یه ربع به ۸ شب بود یهو انگار یادم اومد پسرم هنوز از دانشگاه نیومده نگم قلبم چطور تند تند میزد به خودم گفتم خدایا چرا این بچه نرسیده هنوز؟؟؟ نگفته بود جایی میره بعد دانشگاه که پس چرا نیومده ؟؟؟ با اضطراب باهاش تماس گرفتم که یهو دیدم موبایل به دست از اتاق اومد بیرون و گفت مامان؟؟ چیزی شده؟؟ چرا داری به من زنگ میزنی؟؟ حالت خوبه؟؟
با تعجب نگاش کردم گفتم کی اومدی ؟؟
متعجب تر پرسید مامااان مطمئنی خوبی؟؟ مثل همیشه رسیدم این همه حرف زدیم از دانشگاه گفتم دوش گرفتم شام برام اوردی واقعا اینا رو یادت نمیاد؟؟؟؟
.
پ.ن:
وقتی خواب بودم توی خواب میدیدم همه جا تاریکه تاریک هست و پسرم از توی یه تونل تاریک داره میاد سمتم و منو صدا میکنه و من میگم چرا نمیای چرا نمیتونی بیای در حالیکه فاصله اش با من خیلی کم بود
وقتی بیدار شدم یه جورایی زمان و مکان را گم کرده بودم
میدونم که این اتفاق توی خواب بد زمان، زیاد میوفته اونم توی پاییز و زمستون ...