متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

۳۴۶

فردا رو مرخصی گرفتم و پس فردا و تا روز شنبه برای خودم میچرخم 

هفته پیش یه بحران پیش اومد تو خونه ما که هنوزم اثراتش هست 

به شدت ازم انرژی گرفته ولی با توصیه مشاور تا حد زیادیش برطرف شده هر چند هنوز من نگرانم ولی دیگه کار خاصی نمیشه کرد 

.

یکی از اشناهای نسبتا نزدیک ما (پدرش پسرعموی پدرم بودن) بازیگر هستن هر وقت توی تی وی میبینمش خندم میگیره اخه گریمیش اصلا شباهتی به شخصیتش نداره اما چهره به شدت دهه ۶۰ ای داره شاید برای همین اغلب کارهاش مربوط به همون دوران هست ۹

.

معدل این ترم فرزند محترم نزدیک به ۲۰ شده عمیقا تلاش میکنه بدون کنکور بره ارشد 

.

این تغییر ساعت کاری ها حسابی دردسر ساز شده البته بچه ها خیلی خیلی غر میزنن ساعت ۶ صبحش سختشونه اما ساعت یک اش خیلی ذوق زده هستن که زود میرن ساعت ۱۲ هم  سرمایشی را خاموش میکنن اونجا تبدیل به یک جهنم میشه 

از تابستون متنفرم واقعا 

.

به کیس مورد نظر میگم ۷۲ ساعت از تولد نوزاد باید بگذره تا بتونید تست بدید میفرماید جمعه بدنیا اومده میشه سه روز دیگه میگم عزیزم جمعه ساعت ۱۱ شب تولد شده سه شنبه صبح باید بیای میگه حالا من این همه راه اومدم یه تست دیگه چقدر کلاس میزارید 

به قول برره: خدایاااا توووبه 

.

چندتا غر دیگه هم هست اما خب بگذریم 


۳۴۵

دوتا همکار داریم  که یکی متولد ۴۲ هست یکی ۵۶ و هر دو مجرد بودن 

این دوتا خیلییییییی با هم صمیمی بودن و از همه چیز هم خبر داشتن 

۴۲ وقتی ۲۰ ساله بوده نامزدش شهید میشه و با وجودیکه خواستگارهای زیادی داشته ازدواج نمیکنه خیلی هم ثروتمندن  پدرش ۴۰ روز قبل از فوت بابا فوت کردن 

۵۶ هم سال ۸۰ وقتی باباش اجازه نداد برای زندگی با نامزدش بره المان دیگه به هیچکس جواب مثبت نداد و ازدواج نکرد اینم خیلی ثروتمنده 

۵۶ با سرویس لادن اینا میرفت و میومد چون خونشون با لادن اینا توی یه کوچه بود 

۴۲ خودش ماشین داشت 

چند وقت بود که ۴۲ نا منظم میومد و دائما غایب بود و از ۵۶ هم که میپرسیدیم میگفت خبر ندارم!!!!!!!!!!!!!!! 

از طرفی من به لادن گفتم رفتار ۵۶ یه جوری شده لادن گفت با سرویس ما که میاد دیگه خونه خودشون پیاده نمیشه یعنی سر خیابون پیاده میشه ...

تا اینکه هفته پیش این ۴۲ و ۵۶ با هم حرفشون شد و حسابی از خجالت هم دراومدن 

ماها رو میگی با دهان باز و شگفت زده فقط ارومشون میکردیم یه دوستی خیلیییییی صمیمانه و گرمابه گلستان و این دعوا واقعا عجیب بود دیروز لادن برام یه چیزی تعریف کرد که شاااخ دراوردم 

گویا چندماه قبل از فوت پدر ۴۲ یعنی اوایل سال ۹۵ اقایی که همسن ۴۲ بوده و مهندس یه شرکت معتبر تو المان از طریق فضای مجازی باهاش اشنا میشه و حسابی بهم دل میبازن انقدر که اقا از المان تشریف میارن ایران و میرن خواستگاری ۴۲ و کلی توی اون موقعیت فوت پدر ۴۲ بهش کمک میکنن که بتونه کنار بیاد و اینا از طرفی ۴۲ جواب قطعی بهش نداده بوده و یه جورایی ناز میکرده خانواده اون اقا هم که میبینن بعد از حدود ۲ سال خبری از جواب نیست  به پسرشون میگن که باید بری خواستگاری دختر داییت اونم بدون اینکه ارتباطشو با ۴۲ قطع کنه رفته خواستگاری دختر داییش و در عرض دو سه ماه ازدواج میکنن و برمیگردن المان !!!!!!!!!!و همچنان که ازدواج کرده بوده با ۴۲ از همه جا بیخبر ارتباط داشته تا اینکه کسی بطور ناشناس به ۴۲ میگه که اره این اقا چند ماهه ازدواج کرده و دیگه ایران نیست و اینا ولی ۴۲ بازم ادامه میده و ادامه میده و ادامه میده تا اینکه بالاخره همسر اون اقا متوجه موضوع میشه و جدا میشه ازش و برمیگرده ایران 

ولی اینبار ناز و ادای ۴۲ بیشتر میشه و اون اقا هم ارتباطشو با ۴۲ قطع میکنه ۴۲ هم به تصور اینکه نازش بالاخره خریدار داره میزاره ارتباط قطع بمونه چندماهی از موضوع قطع ارتباط میگذره که دوباره ۴۲ باخبر میشه که بله این اقا بازم ازدواج کرده ولی نمیدونسته با کی 

از طرفی تمام این مدت ۴۲ و ۵۶ باهم درددل میکردن و از هم کاملا خبرداشتن در واقع ۵۶ از ۴۲ خبر داشته 

و گویا توی این ارتباط ها اون اقا از ۵۶ خوشش میاد و میره خواستگاری و ازدواج میکنن  و دلیل اینکه اصلا هیچ ارتباطی با ۴۲ برقرار نکرده بوده بعد از طلاقش ازدواج با ۵۶ بوده 

اینجا که رسید من گفتم چییییییییی؟؟؟؟؟ ۵۶ با اون اقا ازدواج کرده؟؟؟؟ 

لادن گفت اره باورت میشه ۵۶ با اون شناختی که ازش داریم اینکار رو کرده باشه !!!!!!!!! 

و با برملا شدن داستان ...۵۶ و ۴۲ دعوای مفصلی کردن و ۵۶ از ازمایشگاه رفت قسمت اداری و اموزش دانشکده و ۴۲ هم موند و حوض بی ماهی 

و دوستی ای که به این شکل  به پایان رسید 


344

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۳۴۳

امروز تاااااازه ۳ تیر هست اول تابستون ۹۰ روز دیگه از فصل تابستون و ۱۲۰ روز دیگه تا پایان گرما توی شیراز مونده  

محله ما توی دامنه کوه هست و طبعا کوچه ها از خیابون به طرف خونه بصورت سربالایی هستن و پیاده اومدن از این کوچه دور و دراز و سربالایی توی تابستون واقعا ادمو عصبی میکنه گاهی وقتا که خواهر شوهر با من هست بهم میگه وااای بابام رفته اخر دنیا خونه ساخته اون بیچاره پوستش خیلی روشنه عین لبو قرمز میشه 

اون هفته یه دونه از این پنکه های باتری دار که کوچولو هستن با خودش اورده بود از سر کوچه تا در خونه اونو زیر مقنعه اش گرفته بود گاهی هم میدادش به من تصمیم گرفتم منم یه دونه اش را بگیرم  

یه قسمت از مسیر از مترو تا سر کوچمون افتاب مستقیم روی عابرها میوفته و خون توی مغز ادم جوشیده میشه چندبار من چتر گذاشتم توی کیفم که استفاده کنم اما روم نشد یعنی گفتم مسخره ام میکنن اما واقعا چتر لازمه وقتی سایه باشه هم کمتر گرممون میشه هم مغزمون سالم سرجاش میمونه و تبخیر نمیشه .... 

۳۴۲

دیروز خواهرم زنگ زد بهم که شب قبل خواب بدی دیدم درباره  محمد براش صدقه دادم مراقبش باش 

‌.

دیروز عصر از دانشگاه که برگشت گفت مامان دوتا از بچه ها نزدیک دانشگاه تصادف کردن و فوت شدن چند نفرم زخمی شدن انقدر بخاطرشون توی محوطه دانشگاه و مسیر ورودی شلوغ و ترافیک سنگین  بود از ماشین اتش نشانی و چندتا امبولانس بگیر تا خرده شیشه و ماشینهاشون که مثل کاغذ له شده بودن و بچه ها انقدر استرس داشتن امتحان با نیم ساعت تاخیر شروع شد 

.

خیلی حالم گرفته شد کلا حالم بد شد 

سرعت زیاد ماشین های ناایمن از دست رفتن جوانهای خیلی جوان