امروز تاااااازه ۳ تیر هست اول تابستون ۹۰ روز دیگه از فصل تابستون و ۱۲۰ روز دیگه تا پایان گرما توی شیراز مونده
محله ما توی دامنه کوه هست و طبعا کوچه ها از خیابون به طرف خونه بصورت سربالایی هستن و پیاده اومدن از این کوچه دور و دراز و سربالایی توی تابستون واقعا ادمو عصبی میکنه گاهی وقتا که خواهر شوهر با من هست بهم میگه وااای بابام رفته اخر دنیا خونه ساخته اون بیچاره پوستش خیلی روشنه عین لبو قرمز میشه
اون هفته یه دونه از این پنکه های باتری دار که کوچولو هستن با خودش اورده بود از سر کوچه تا در خونه اونو زیر مقنعه اش گرفته بود گاهی هم میدادش به من تصمیم گرفتم منم یه دونه اش را بگیرم
یه قسمت از مسیر از مترو تا سر کوچمون افتاب مستقیم روی عابرها میوفته و خون توی مغز ادم جوشیده میشه چندبار من چتر گذاشتم توی کیفم که استفاده کنم اما روم نشد یعنی گفتم مسخره ام میکنن اما واقعا چتر لازمه وقتی سایه باشه هم کمتر گرممون میشه هم مغزمون سالم سرجاش میمونه و تبخیر نمیشه ....
دیروز خواهرم زنگ زد بهم که شب قبل خواب بدی دیدم درباره محمد براش صدقه دادم مراقبش باش
.
دیروز عصر از دانشگاه که برگشت گفت مامان دوتا از بچه ها نزدیک دانشگاه تصادف کردن و فوت شدن چند نفرم زخمی شدن انقدر بخاطرشون توی محوطه دانشگاه و مسیر ورودی شلوغ و ترافیک سنگین بود از ماشین اتش نشانی و چندتا امبولانس بگیر تا خرده شیشه و ماشینهاشون که مثل کاغذ له شده بودن و بچه ها انقدر استرس داشتن امتحان با نیم ساعت تاخیر شروع شد
.
خیلی حالم گرفته شد کلا حالم بد شد
سرعت زیاد ماشین های ناایمن از دست رفتن جوانهای خیلی جوان
یکی از دوستان امروز دوساعتی دیر اومد وقتی هم اومد نه رنگ به صورت داشت نه اعصاب مصاب شوهرش هم از پرنسل اداری همون دانشکده ای هست که ما اونجا با هم کار میکنیم اونم حال و روز درست و درمونی نداشت اولش فکر کردیم دعواشون شده با هم اما با چیزی که تعریف کرد نمیدونستیم بخندیم یا چی....
میگفت صبح که بیدار شدن دخترش(۴ساله) توی تخت خواب نبوده اول فکر کردن رفته سرویس اما نبوده و صداش میکنن همه جای خونه را میگردن توی کمد پشت مبل ها همه جا اما نبوده هر چقدر صداش میکردن هم جوابی نمیداده در خونه قفل بوده همچنان از شب و پنجره اتاق باز نبوده و پرده و همه چی سرجاش بوده میگفت یک ساعتی همه جا را گشتیم به خونه مامانش که دو طبقه با اونها فاصله داره هم زنگ زده نبوده میگفتش از شدت استرس تمام تنم میلرزید و اشک میریختم به شوهرش گفته حتما کسی بچه را دزدیده (توی اپارتمان ۱۰طبقه) شوهرش هم عصبی پر استرس میگفت حالا از شدت استرس گوشی ها و تلفن خونه رو هم پیدا نمیکردم خلاصه گوشی خونه را پیدا میکنه و داشته شماره پلیس را میگرفته که یه جفت پای کوچیک که جوراب سفید پوشیده بوده پشت پرده سفید و پشت تخت خواب میبینه میگفتش فسقلی رفته بود پشت پرده بلند پشت تخت خواب و کاملا بدون حرکت ایستاده بوده و اون بک ساعت هر چی هم صداش کردن هیییییچ جوابی نداده یعنی هیچی هاااااا بیچاره میگفت داشتمممم دق میکرررردم ...
میگم خب چرا اینکار و کرده میگه گفته من نمیخوام برم مهد ...