متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

۴۲

به دعوت دوست مهربان و شادم تیلو جانم

چالش لبخند رو شرکت کردم

ممنونم ازت تیلو جان

۴۱

گذری بر چند خاطره سالها پیش :

چند سال پیش  توی دانشکده ; کنار در زیر درختهای توت یک ابخوری بود برای دانشجویان کنار ابخوری مدتها بود یک لوله بسیار بزرگ سیاه بود که دقیقا کنارش بود و  کارمندان و دانشجویان دانشکده هم که از اون ابخوری اب میخوردیم و گاهی هم بچه ها سربه سر هم میزاشتن زیر همون درختها و حتی اونجا مینشستن ناهار میخوردن و این حرفا و اون لوله سیاه بزرگ هم اونجا بود برای خودش

بعد از مدتی ما اومدیم از اون ابخوری اب برداریم دیدیم اون لوله نیستش به نگهبانی گفتیم کجاست فرموردند:

خانم فلانییییی کدوم لولهههه میدونستین این چند ماه اون یه مار سیاه بزرگ بوده کنار ابخوری زیر توتهاااا ..

ما را میگویی چشمهایم ۴ تا شد و دهانمان باز شد و از ترس نزدیک بود روح از تنمان برود با صدایی لرزان و دستانی سرد اب دهانمان را قورت داده نگاهی به حای خالیش انداخته و گفتیم الان کجاااسسستتتتت؟

گفتند یک شب که اقای فلانی (نگهبان شیفت شب) رفته سرکشی دیده یه صداهایی از زیر درختهای توت میاد و ...زنگ زده اتشنشانی و اومدن همون شب بردن مار رو  شما چطور نشنیدید ...البته اقای نگهبان خوب بودن

از اون تاریخ تا همین الان دیگه نه کسی از اون ابخوری استفاده کرده نه زیر اون درختهای کنار ابخوری نشستن ..

.......

خاطره ۲ ماجرای عینک افتابی:

روزگاری سارای بینوا دانشجوی مهندسی بیولوژی دانشگاه شیراز بود و بسیار به خودش میبالید و گاهی هم افاده داشت ..یک روز وی برای حضور در دانشکده از خانه اش بیرون امد و عینک افتابی اش را زد و بسیار هم افاده کرد البته همان ابتدای راه حس کرد که رنگ عینک به گونه ای تغییر یافته اما اهمیتی نداد سوار اتوبوس و تاکسی گشته و به محوطه دانشگاه رسید و همچنان عینک زیبایش را برچشم داشت و افاده ها هم طبق طبق ..ناگهان یکی از دوستان صمیمی ان بینوا به وی نزدیک شده در گوشش زمزمه نمود که : ببینم تیپ گربه نره مد شده؟؟ سارا نگاهی به دوست انداخته و گفت چطور ؟؟ ان دوست گفت : لامذهب بردار اون لعنتی رو از رو چشمت انگار گربه نره شدی چرا عینکت یه شیشه داره؟؟؟

سارای بینوا را میگویی به یاد اورد تمام مسیر را چگونه با افاده راه رفته و عینک گربه نره ای به چشم داشته و اکنون میفهمد چرا همگان به گونه ای متعجب به وی مینگریستند ...

خدا نصیبتان نکند ماااادر ...

یک شیشه عینک همون اول افتاده بود و من متوجه نشده بودم

.....

۳ : داستان تاکسی :

باز هم چند وقت پیش در زمانی که ابتدای کارم توی دانشگاه پیام نور بود یک روز ناگهان چشم از خواب صبحگاهی باز کرده و دیدم اییی دل غافل یادم رفته ساعت رو بزارم و دیر شده بود تااازه پسر رو هم راهی نکرده بودم رضا هم شیفت شب بود و خونه نبود با عجله فرزند را بیدار کرده به سرویس مدرسه رسانده و خودم یک تاکسی دربست گرفتم و مسیری طولانی از خانه تا دانشگاه را رفتم موقع پیاده شدن انقدر عجله داشتم که پول رو به راننده دادم در رو بستم و اماده دویدن بودم به سمت ساختمان اداری که بوق پشت بوق راننده بلند شد گفتم چیهههه انقدر بوق میزنی؟ نگاهی کرد و گفت ازکجا اومدی خانم گفتم از فلان جا گفت اها فکر کردم از پشت کوه اومدی

گفتم وا گفت وا نداره اخه ۵۰۰ تومن کرایه دادی برای همون گفتم (کرایه میشد ۵۰۰۰ تومن)

ان راننده ادب نداشت ..والا

.....

۴:داستان قورباغه ها:

زمان دانشجویی کلاس تشریح جانوری داشتیم و اون روز باید قورباغه تشریح میکردیم من که اصولا از هر جهنده خزنده پرنده دونده راه رونده ای میترسم جز ماهی گلی اونم چون توی  اب هستش ...خلاصه میرفتم توی سکشن اقایون و با اونا همگروه میشدم که موقع بیهوشی نمونه من نخوام دست بزنم به کیس ..یکی از بچه ها یه کیسه بزرگ قورباغه از پارک شهر اورده بود و هر گروه دوسه تا بیهوش کردن و مشغول تشریح بودیم که احساس کردیم صدای قور قور میاد واااای پشت سرمون را نگاه کردیم ..اون دانشجوی بی فکر پلاستیک حاوی قورباغه ها رو اویزون کرده بود به در کلاس و قورباغه ها بیرون اومده بودن بیرون و ما متوجه نشده بودیم دیگه نگم چطوری ما دخترا فرار کردیم از کلاس بیرون و پسرا و استاد بپر بپر دنبال قورباغه ها توی کلاس و روی وسایل ازمایشگاه

پ.ن:

ویروس تاجدار کرونای زشت برو ..



۴۰

عاااقااا من امروز تا حدود ساعت ۱۰ دقیقه به  ۲ ظهر حالم خوب بودا توی محل کار رفتم واسه خودم یه چای سبز اوردم احساس سرگیجه کمی داشتم ولی روی صندلی که نشستم حس کردم گلوم کیپ شدو زبانم سنگین شد انگار خواب رفته بود زبانم به شدت ضعف کردم  مزه تلخی توی دهانم پیچید و تا اومدم از جام بلند بشم سرم گیج رفت و دوزانو خوردم زمین و ...

الان خیلی بهترم ولی هنوز حس سنگینی زبان و زخم توی گلو دارم

نمیدونم چرا اینجوری شدم اصلا اولین باره همچین حسی دارم ..


۳۹

جالبه که عدد پست با سن من یکی شده در این تاریخ :

اونروز ۴ شنبه بود هوا سرد بود و من دختری ۱۹ ساله بودم موهایی قهوه ای بلند تا گودی کمر و فر داشتم بابا اجازه نمیداد کوتاهشون کنم  گاهی صدام میزد ثریای من اخه اسم مادرش ثریا بود و موهای من درست مثل ثریاش بود همیشه برام میخوند : هزار تا گل پیدا میشه تو دنیا اما یکیش سارای من نمیشه ... بزرگترین نوه در خانواده مادری و همچنین پدری بودم و هستم اونروز چهارشنبه من لباس سپید ارزوهایم را پوشیدم و دست در دست مردی ۲۹ ساله گذاشتم که چشمانی درخشان و زیبا و دستانی گرم داشت..از ان روز تا به امروز مانده ام حتی با نامرعی شدن اون چشمهای درخشان و دستهای گرم ..

ان روز :

چهارشنبه ۱۰ اسفند ماه ۱۳۷۹ شمسی بود که من ازدواج کردم

باغ عفیف آباد شیراز

۳۸

هتل ه ..روبروی محل کار ما هست بیمارستان ع.. هم چسبیده به ما پارک ازادی هم روبرومون هست یعنی ما هر روز کانون کرونا در شیراز خدمت بشریت هستیم

بیمارستان ع ..رو قرنطینه کرونا کردن برای بستری

هتل معروف و مشهور مذکور هم دیروز جلو چشمای ما یه اتوبوس بزرگگگ مسافر چشم بادومی پذیرش کرد اینو باید کجای دلمون بزاریم ایا حقشه برم هتل هماشونو بترکونیم چه وضعشه اخه

اقااااا اگر من کرونا گرفتم یاد منو گرامی بدارید لطفا

...

سیستم انگشت زدن برای حضور و غیاب ممنوع شده و دوباره کارت میزنیم بازم گرفتاری من با کارت

نمیدونم یادتونه یانه چند سال پیش  خاطره روزی رو نوشتم که درحالیکه به شدت عجله داشتم برای سوار سرویس شدن هر چی کارت میزدم ثبت نمیشد اقاااا ما عصبانی و حرصی و راننده سرویس هم مرتب میگفت خانم بیاید دیر شد نگهبانی گفت  بدید من براتون بزنم کارتو دادم اونم هرکار کرد نشد کلی باهاش ور رفت ولی نشد یه نگاه به کارت کرد یه نگاه به من گفت  کارتتون جواب نمیده گفتم اخه چرا گفتش احتمالا موجودیش کمه

نگو من بجای کارت پرسنلی کارت بانکی رو میزدم ..خو عجله داشتم

حالا هر وقت اسم کارت زدن میاد یاد این ماجرا میوفتم یا اون عینک افتابی دوران دانشجویی  چه ابرویی ازم رفت فقط و اون کرایه آژانس زمانی که ازمایشگاه دانشکده کار میکردم  اونم بخاطر عجله بود و یا اون مااار سیااااه بزرگ کنار ابخوری دانشکده ..خدایا قورباغه های ازمایشگاه  ..یادم باشه اینا رو دوباره ثبت کنم