متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

۶۹

دیروز از سر همون بیحوصلگی قصد کردم کیک بپزم کیک بدی نشد ولی خب کیک پایه بود و بدون روغن ..رژیمی طور ..خیلیم خوب شده بود اصلا هم پفش کم نبود کاکائوشم خیلی اندازه بود اصلا کمرنگ نشده بود ..

اصلا عالی شده بود ..در همین حد خود شیفته

...

پسرمان از مرز ۱۸ عبور کرده و این به معنای خارج شدن بعضی امور از دستمان هست ..او ارام هست بسیاار ارام ولی من هم کج دار مریز رفتار میکنم ..

...

پ .ن:

ایکاش یک سارای شجاع بودم خیلی شجاع

رونوشت به ضدعفونی های کرونایی :

امسال نرفتیم ارم و بهار نارنج های اردیبهشت را جمع نکردیم تا چای های بعد از ظهرمان را خوش عطر تر کنیم

مسیر محل کار تا خانه را از درختهای توت سیاه اویزان نشدیم و انگشتهایمان سیاه نشد و توت نکندیم و نخوردیم

حافظیه نرفتیم

سعدی نرفتیم

عوضش در خانه ماندیم و هی خیالبافی کردیم با اینها

...

مترو هم از دیروز باز شده شاید رفتیم بازار وکیل و سرمان را پر از بوی عطر ادویه های رنگانگ بازار کردیم ..



۶۸

امروز من در بیحوصله ترین حالت ممکن قرار داشتم و دارم انقدر که نه صبحانه خوردم نه ناهار پختم نه ازمایشگاه رفتم حتی حوصله نداشتم زنگ بزنم اطلاع بدم تا همین الان هم این بیحوصلگی هست حتی الان هم حوصله ندارم بنویسم چرا بی حوصله ام ...

.

ساعاتی بعد نوشت:

غذا رو از بیرون گرفتم

زنگ زدم ازمایشگاه رو اوکی کردم

دارم تلاش میکنم انقدر دلواپس نباشم تا اینجوری منجر به بیحوصلکی نشه 


۶۷

امروز بعد از حدود شاید سه سال یک دوست بسیااار قدیمی که از اولین وبلاگم توی بلاگفا همراه من بود بهم پیام داد توی پیج قبلی اینستاگرامم و احوال پرسی کرد حتی فکرشم نمیکردم به یاد من باشن ..

۶۶

امروز پسرم حرفی زد که اصلا فکرشم نمیکردم داستان اینجوری هست:


ما قبل از اینکه بیایم تو این خونه ..طبقه بالای منزل پدرم زندگی میکردیم وقتی محمد ۱۰ ماهه بود اسفند سال ۸۱ اونجا ساکن شدیم تا تیر سال ۹۱ یک هفته قبل از ماه رمضان که به این خونه اومدیم یعنی از ۱۰ ماهگی تا ۱۰ سالگی پسرم ..اونجا دوستانی داشت و خب خاطرات زیادی از اونجا داره ..بهترین دوره زندگی خودم هم همون ۱۰ سال هست که اونجا زندگی کردیم چقدر خوش بودیم ..بعد از اون که ما اینجا اومدیم این زندگی این مدلی برای من شروع شد و با رفتن رضا همه چیز عوض شد ..از این خونه خاطرات خوبی ندارم و هیچ خاطره مشترکی هم ندارم فقط تنهایی ...

ما سال ۹۶ یک سال بعد از فوت بابا اونجا رو فروختیم ومامان اینا از اون محل رفتن..


امروز پسرم میگفت مامان خیلییییی دلم برای خونه قبلیمون تنگ شده برای اون کوچه همه چیزشو یادمه همه فرعی ها درختها مغازه ها صورت بابا حسین حتی ماشینش ..میخوام بعد از امتحانا برم از اون کوچه اون نیمکت سرکوچه که با باباحسین میرفتیم روش مینشستیم اون پارک سر خیابون و از در خونه قبلیمون عکس بگیرم و مدتی اونجا بمونم به یاد بابا جونم ..دلم براش خیلی تنگ شده

...

حتی فکرشم نمیکردم این حجم از دلتنگی رو ...

امروز تولد پسرم بود



۶۵

امروز یکی از دبیران پسرم تماس گرفته باهاش که پسرم بره بهش درس کامپیوتر بده اونم چی دبیر حسابان .. به پسرم تو مدرسه میگن مهندس یه جور اچار فرانسه مدرسه هست ..برای دوستاشم تا حالا کار عکاسی و فوتوشاپ انجام داده البته دوربین برای دوستش بود و قراره برای خودش دوربین بخریم سر همین  عکاسی ها هم پدر دوستش که کارخونه داره بهش گفته بود بیاد از محصولاتشون عکاسی کنه قبل از عید که خورد به کرونا و فعلا کنسل شده تا ببینم بعد چی میشه  ..معلمشونم گفته بهش برای دستمزد هم میتونم بهت حسابان درس بدم هم میتونم پول بدم و پسرم پول رو ترجیح میده ..

.‌‌

پ.ن:

یک عدد مادر ذوق مرگ شده