متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

۲۷

ماجرای این عکس:

ازمایشگاه میکروب شناسی دانشگاه

یک پلیت کشت باکتری

گلو درد وحشتناک

پنیسیلین تجویز استاد محترم

.

این همکاری رو اصلا دوست نداشتم نه استادشو نه ازمایشگاهشو نه هیچ چیزشو...همش مریض بودم ...توبه نمودیم من بعد با این استاد همکاری بنماییم

......

......

......


۲۶

فردا روز ثبت نام کنکوره

اولین ثبت نام خودمو کاملا یادمه اونوقتا دستی بود و باید از پست مرکزی میگرفتیم

.

یهویی ازکار که برمیگشتم خودمو جلو خونه مامان اینا دیدم که دستم رو زنگ بود و ته دلم قند اب میشد تصادفا اون دوتا خواهر دیگه هم بودن با بچه هاشون و خواهرسومی با یه جعبه شیرینی سوسیسی مورد علاقه من اومد خونه از سرکارش و گفت انگار به دلم اومده بود که اینجایی 

.

میگذرد روزگار...

۲۵

طی یک حرکت یهویی

خلاف بی حوصلگی ها بی انگیزه گی ها نگرانی ها کار داشتن ها

ترتیب یه دورهمی ساده به صرف عصرانه از نوع زنانه با ورثه مرحوم اق بزرگو (دختر عموها و زن عموها به اضافه یه دونه دختر عمه و یک دونه عمه جانم) را دادیم

استقبال بی نظیری شد گفتم از ۲ و نیم بیاید که بیشتر با هم باشیم لباس خونه هاتونم بیارید گل و گشااااد راحت و اسوده چیتان پیتانم نکنید

کیک اسفناج و هویج خریدم

ساندویچ ژامبون مورد علاقه همه ورثه

شله زرد رو زن عمو مینا جونم گفتن میارن

کاپوچینو و از همه مهمتررررررر باقلوای عشقم رو اون یکی زن عمو میارن به مناسبت قبولی دخترعمو توی ازمون تورگاید

سالاد ماکارونی رو ابجی ته تغاری میاره

کشک و بادمجون رو مادری و خواهری میارن

چای و میوه

میدونم خوش میگذره خیلی زیاد ما ورثه خیلی هم به لحاظ عاطفی هم به لحاظ خانوادگی بهم وابسته ایم خیلی زیاد انقدر که اگر یکیمون نتونه بیاد کل مهمونی کنسل میشه منم واقعا بهشون وابسته ام ما با هم شوخی میکنیم جدی حرف میزنیم حتی دعوا میکنیم اما هرگز کشش نمیدیم هرگز قهر نمیکنیم و این عادت و رفتار خوب نتیجه تعامل خوب مادرامون که حاری های هم هستن ..هست انقدر که وقتی مامانم که بزرگترین جاری هست با عروس اخری که کوچکترین و ۵ امینشون میرفتن خرید عروسی همه فکر میکردن مامانم مامان زن عموم هست عمو وحید شوهرشم که فقط ۶ سال از من بزرگتره (من دوسال زودتر از عموم ازدواج کردم و شب عروسی عمو وحید من یه بچه ۴۰ روزه داشتم)

خلاصه من بودن اونا دلگرمم پشتم هستن و پشتشون هستم توی جریان فوت بابا همشون سفت پشت من وایسادن تا فامیل نتونه حرف اضافه درباره شرایط من بزنن ازم دفاع میکردن و زبون خیلیا رو کوتاه کردن

دوستشون دارم خیلی زیاد با همه اختلاف عقیده هامون با همه تفاوت فکرها و سلیقه هامون عاشقشونم ..

۲۴

میدونم احمقانه ست  ..خنده داره ..میدونم ..خوب میدونم نباید و نمیشه که دوباره بشه اینا رو خوب میدونم ...

اما

خیلی وقتا دلم هوایی میشه ..پر میکشه ..گوشی رو میگیرم دستم دلم میخواد هزارتا بوسه هزارتا قلب بفرستم براش دلم میخواد با بلندترین صدا بهش بگم عاشقشم دوستش دارم دلم میخواد اغوشش رو نگاهش رو دستای گرمش رو ..نفس هاشو ..حرفاشو ..خوب میدونم اون نمیخواد منم نباید بخوام ...قلبم مچاله میشه از فشار این خواستن ها ..شعله ور میشه ...

شنیدن صداش رو دلتنگم اما اون نیست

دیدنشو مشتاقم اما اون نیست ..

میخوامش اما اون نمیخواد ...

اون نمیخواد

اون نمیخواد

تو هم نخواه سارا

تو هم نخواه سارا

اینو روزی هزار بار با خودت تکرار کن هزار بار

هر چی بود تموم شد

تمام

گوشی رو میزارم زمین به هیچ چیز فکر نمیکنم به کار فردا فکر میکنم به پسرم به هر چیزی غیر از اون ..

به فکرم میرسه اینجا بنویسمش ...هر چند اتش درون و قلب مچاله شده رو هیچ جوری نمیشه نوشت

۲۳

در احوالات این روزها

خوبی داشتن پسر بزرگ اینه که وقتی شلوار جینشو نمیخواد دیگه و اون شلوار خوب و روبراهه میتونی کوتاهش کنی و برای خودت برش داری

سایز پسرم از من کمی بزرگتره ولی خب چون قدش ماشالا بلنده پاهای کشیده ای داره شلوارش تقریبا اندازه منه فقط طولی فاصله زیادی داره

بازم حرف هست اضافه میشه الان باید برم...

ساعت ۷ و خورده ای نوشت:

و بازهم زمین لرزید لرزیدنی سخت