متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

۴۱۲

به همین زودی روزها تند و تند گذشتن و ۵ شنبه چهلم خاله هست 

وقتی که من ۲۳ یا ۲۴ ساله بودم یعنی وقتی پسرم ۲ /۳  ساله بود یکی از خانمهای فامیل نسبتا نزدیک ما که خب رفت و امد زیادی هم با هم داشتیم در اثر بیماری فوت کردن ایشون خیلی جوان بودن زیر ۳۵ سال سن داشتن و یه دختر خیلی زیبا و دوتا پسر دوقلو داشتن که خب هر سه سن و سالی نداشتن و هنوز نوجوان و کودک بودن خواهرها و مادر این فامیل ما توی مراسم هاش خیلی زیاد خیلی خیلی زیاد بی تابی میکردن و این خیلی روی من تاثیر بدی گذاشت و دچار یک دوره افسردگی و فکرهای عجیب غریب شدم که خب بالاخره برطرف شد هر چند یک سال و اندی طول کشید ولی از اون وقت تاب و تحمل بی تابی های ناشی از فوت را ندارم نمیتونم توی مراسم های اینجوری شرکت کنم و به شدت روم تاثیر بدی میزاره نکته ای که هست خب من قبل از این خانم جوان  دوتا مادربزرگ و پدربزرگم را به فاصله سه سال پشت سر هم از دست دادم که خب خیلی بهم نزدیکتر بودن اما اون تاثیر بد را نداشتن با اینکه خب اطرافیان هم بی تابی میکردن اما اون مرگ خیلی اثر بدی روی من گذاشت حتی فوت بابا هم با اینکه خیلییییییی طاقت فرسا بود اما اون تاثیر بد را نداشت اما الان فوت خاله هم همینطوره باعث شده دوباره گرفتاره اون حال بد بشم و نمیدونم چکار کنم ...دچار افکار بیهوده و نشخوارهای ذهنی عجیب شدم که دائم جلو چشمام هست ....بگذریم 

.

.

چند روز پیش یکی از همکارهای دانشکده یه چیزی برامون تعریف کرد که واقعا تعجب کرده بودیم گفتش چند سال پیش حدود ۱۵ ۱۶ سال پیش از یکی از اقوامشون ماشینی خریدن که چون پول لازم بودن زیر قیمت بهشون دادن و اونا هم ماشین را تا همین چند وقت پیش داشتن یعنی حدود ۱۵ سالی اون ماشین را داشتن تا اینکه دیگه تصمیم میگیرن ماشین را بفروشن و برای اینکه ظاهر ماشین خوب باشه میخواستن که ماشین را تمیز کنن و بشورن و تو خونه اینکار را انجام دادن گفتش شوهرم بهم گفت صندلی های ماشین را هم باز کنیم و کاملا تمیزش کنیم و توی حیاط صندلی ها را باز کردیم و دیدیم پشت یا نمیدونم زیر تشک صندلی عقب یه کیف نسبتا متوسط هست که وقتی بازش کردیم پر از پول و دلار و طلا بوده خیلی طلا و پول زیادی حتی برای الان بوده گفتش با شوهرم زنگ زدیم به همون فامیل دور که ازش ماشین را خریده بودیم و بالاخره ازشون پرسیدیم که شما چیزی گم نکردید که یهو فامیلمون بغضی شد و گفت همون ۱۵ سال پیش که ماشین را به شما فروختیم قصد داشتیم خونه بخریم همه پس اندازمون به اضافه دلار و طلاهای خانمم و دخترا را گذاشتیم توی یه کیف که ببریم بفروشیم اما نمیدونم از ما دزدیدن کیف را؟! گم کردیم ؟! نمیدونم چی شد انگار اب شد رفت زمین همه جای ماشین و پشت صندلی ها همه جاشو گشتیم و پیدا نکردیم که نکردیم و خونه رو هم نتونستیم بخریم و بخاطر بدهی مجبور شدیم که ماشین رو به شما بفروشیم زیر قیمت و پرسیده بود حالا چی شده که شما اینو میپرسید ؟؟ شوهرهم دیگه یه حرفایی سر هم کرد و بعدم به هر طریقی بود تونستیم مشخصات اون کیف و طلاها و پول و دلار رو ازشون بگیریم و جالب بود که کاملا جز به جز به یاد داشتن بعد از ۱۵ سال خلاصه دعوتشون کردیم خونمون و قتی کیف را بهشون دادیم  واقعا شوک زده شده بودن میکفتن خودشون همه زیر و روی ماشین را گشته بودن ولی پیدا نکرده بودن کیفو و به شدت گریه میکردن  که این مال بهشون برگشته بوده  اونم حالا با چندین برابر قیمت ...

.

پ.ن: 

از تمام اقساطی که امسال داشتم جز یکی که اونم سه تا قسط دیگه اش مونده همش تسویه شده 

نظرات 8 + ارسال نظر
هدهد جمعه 5 بهمن 1403 ساعت 03:38

سلام
روح همه رفتگانتون شاد
حتما چون جوان بوده و بچه داشته، و شما خودتونم بچه کوچیک داشتین خیلی تاثیر گذاشته بوده روی شما.

سلام
ممنونم زنده باشید
اره همینطوره همش خودم بجای اون میزاشتم

خواننده خاموش سه‌شنبه 2 بهمن 1403 ساعت 22:49

یکی از اقوام نزدیکمون تو یکی از کشورهای همسایه زندگی میکنه و بعد ازدواجشون با همسرشون یه خونه گرفتن تا برن زیر یه سقف، روز تمیزکاری همسرش سقف کاذب خونه رو تمیز میکنه تا اگه جک و جونوری بود از بین ببرن و به یه کیف مشکی دست پیدا میکنه که تو سقف کاذب قایم کردن بازش که میکنن ۱۵ هزار دلار توش بوده و واقعا اون موقع و همین حالا هم رقم بالایی هست، شروع میکنن به پرس و جو و میبینن که قبل اینا یه شرکت خارجی اونجا بوده که هرچی گشتن پیداش نکردن و برگشته بودن کشورشون، خلاصه نه چک زدن نه چونه دلار اومد به خونه و یه مقدارم روش گذاشتن و با پولش تو اون کشور یه خونه خریدن، الان با خوندن این پستتون یاد اون جریان افتادم که مال تقریبا ده سال پیش هست.

ای بابا که اینطور حسابی خوشبحالشون شده
همکار ما بالاخره میدونسته این ماشین را از چه کسی خریده و دست به دست نشده بوده وگرنه که پیدا کردن صاحب اون کیف کار خیلی سختی میشد

ویرگول سه‌شنبه 2 بهمن 1403 ساعت 19:18

الان کامنتم رو دیدم و واقعا شرمنده ام بخاطر اون استیکر اشتباه

عزیزززز دلممممم نگو این حرف رو مگه ما دوستای یکی دوروزه هستیم همدلیت و مهربونیت برام خیلی باارزشه خیلی زیاد اشتباه نوشتاری برای هممون پیش میاد عزیزدلم

مزاحم نگران دوست! سه‌شنبه 2 بهمن 1403 ساعت 14:15 http://400005blogfa.com

رفت آن که رفت و آمد آنک آمد
بود آن که بود، خیره چه غم داری؟
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی ست، کی پذیرد همواری
مستی مکن، که ننگرد او مستی
زاری مکن، که نشنود او زاری
شو، تا قیامت آید، زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو به هر بهانه بیازاری
گویی گماشته ست بلایی او
بر هر که تو دل بر او بگماری
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری(
رودکی)


ممنون از شما دوست محترم

عسل بانو سه‌شنبه 2 بهمن 1403 ساعت 13:36

جوانی متوفا و یتیم شدن سه تا بچه قد و نیم قد باعث این حجم از غصه شده.
درسته که تجربه فوت پدر بزرگ و... رو هم داشتید هر چند واستون عزیز بودن ولی باز هم عمر خودشون رو کرده بودن، بچه کوچیک جاشون نمونده بود....
احتمالا خیالتون هم جوان بوده و بچه کوچیک دارن که این جور بهتون ریختن.

چقدر همکارت ن شریف بودن.

پ ن:بسلامتی عزیزم
انشالله حال دلت همیشه خوش باشه

شاید عسل جان شاید همینا باشه که میگی
.
خیلی هم شریف هم محترم
.
مرسی عزیزم

ویرگول سه‌شنبه 2 بهمن 1403 ساعت 01:13 http://Haroz.blogsky.com

سارای عزیزم چقدر بهت سخت گذشته بوده که الان دوباره به همون حال گرفتار شدی به نظرم باید سوگواری کنی و به خودت اجازه بدی که ناراحت باشی.
اما چاره چیه، زمان می گذره و زندگی در جریانه
خدا رحمت کنه خاله جان رو. روحشون قرین آرامش باشه الهی

ویرگول جانم
اصلا نمیدونم چرا فوت اون فامیل انقدر زیاد روی من تاثیر گذاشت
واقعا همینطوره
ممنونم عزیزدلم

ربولی حسن کور دوشنبه 1 بهمن 1403 ساعت 19:18 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
آفرین به همکارتون
خیلی راحت میتونستن صداشو هم درنیارن
اما عجیبه که فروشنده ماشین با این که میدونسته کیفو کجا گذاشته پیداش نکرده.

سلام
آره واقعا میتونستن هیچی نگن کسی هم پیگیری نمیکرد بعد ۱۵ سال
خودشون کیف را اونجا نگذاشته بودن نمیدونن کیف چطوری سر از اونجا در اورده بوده در واقع وقتی میخواستن برن طلافروشی متوجه میشن کیف نیست و هرچی میگردن هم پیداش نمیکنن واقعا از نظر هممون یه اتفاق عجیب بود

الف پلف دوشنبه 1 بهمن 1403 ساعت 18:21

سلام . روحشون شاد.
چقدر خوشحال شدم برای اون خونواده ، خیلی لذت بخش پستتون رو تموم کردید الان این شکلی ام

سلام دوست عزیزم
ممنونم
اره واقعا ما هم خیلی خوشحال و هم متعجب شدیم
فدای محبت شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد