رفتم خونه مامان
دلمه خوردیم با رب انار
از حرفها و کارهای امیرعلی ۶ ساله خیلی خندیدیم به مامانش میگفت شما منو فراموش کردید مامانش میگفت چرا اینو میگی میگفت چون برای من گوشی نت دار نمیخرید
سرناهار به داماد گفتیم توی سالادش سم ریختیم
عکسایی که یکی از همکاران از کوهنوردی هفته پیش انداخته بود رو با خواهرا دیدیم از ژست های شاهکار بچه ها کلی خندیدیم
باقالی پختیم و با گلپر و ابلیمو خوردیم
پارچه ای که خواهرم خریده بود و دیدیم قراره باهاش لباس محلی بدوزه برای وقتاییکه خانواده شوهرش عروسی دارن شوهرش از اقوام محترم لر هستن چه لباسایی که دارن ....شب عروسی و حنابندون همین خواهرم جشنواره رنگ بود انقدر که لباساشون خوشکل بود
خونه مامان یه تیکه از بهشت هست
خدا حفظشون کنه
همیشه دور هم شاد باشین
ممنونم تیلوی عزیزم
خونه مامانا همیشه جشنواره غذا است
همیشه به خنده شادی دور هم جمع شین
همینطوره
ممنونم عزیزم
سلام
چرا بهش گفتین؟ خب لابد دیگه سالادو نخورد و نقشه تون با شکست مواجه شد
سلام
تازه به خواهرم میگفتش بیا تو هم با من از این سالاد بخور بعد به ما گفت لطفااااا از بچمون خوب مواظبت کنید