متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

متولد ۱۵ آذر 59

اینجا یک زن مینویسد

۴

فاصله مدرسه پسرم تا خونه پیاده تقریبا ۴۵ دقیقه هست و پسرم هر روز این راه رو تا مدرسه میره البته تا یه جایی را پیاده میره حدود ۱۵ دقیقه و بقیه اش رو با مترو یا اتوبوس میره هر روز ساعت یک ربع به ۶ صبح توی اون تاریکی اول صبح با اون سرمای زیر صفر و منفی کوچه های خیلی خلوت با تمام وجودم و با تک تک سلولای بدنم آرزو میکنم که ایکاش پول خرید یک ماشین رو داشتم و خودم میبردمش

۳

به نام خدا

شنبه خود را چگونه آغاز کردید؟

در درمانگاه سپهر با یک فرزند بیمار امتحان شیمی دار که بخاطر شدت جراحات نتونست بره امتحانشم بده

دیشب تا صبح نخوابید و نه خوابیدم انقدر که حالش بد بود

توی ۱۳ سال مدرسه رفتنش و ۱۰ سال کلاس زبان رفتنش اولین باره که بخاطر بیماری امتحان اونم پایان ترم رو از دست میده کلا غیبت نمیکنه

۲

امشب اینو مینویسم شاید سالها بعد که بچه هامون بزرگتر عاقل تر و پخته تر شدن از خوندن این پست یه لبخند خاطرات گونه بزنم یا یه لبخند پهن مادرانه ...

امروز متوجه شدم پسرم چقدر بزرگ شده دختر عمه اش مبینا هم همینطور محمد و مبینا ۳ سال با هم اختلاف سنی دارم نگاههاشون به هم عکس هاشون دلبری کردن های مبینا نگاههای شرمگین محمد چشم پایین انداختناشون سلیقه های مورد تایید همدیگه ...و حس قوی مادرانه من بهم‌ میگه قلب هاشون سرشار شده دلهاشون دچار شده ولی فقط در حد همین ها همین ناپختگی های ابتدای جوانی

برای هر دوشون هم مبینا هم محمد سعادت خوشبختی نیک فرجامی دعا میکنم از صمیم قلبم چه با هم چه بدون هم مبینا رو اندازه دختر نداشته ام دوست دارم از بس با حیا و خوبه این دختر یه خواهرم داره که ۷ سال از محمد کوچکتره ملینا اسمشه و محیا دختر عمه دیگه اش که یکسال کوچکتره ولی من نگاه مبینا و محمد رو میفهمم من مادرم حسم اشتباه نمیکنه

1

به نام خدا